ساعت ۱٠:٢٦ ق.ظ روز دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸٦ |
همیشه دشمن دانا به از نادان دوست است. همیشه افراد زیرک بهتر می دونند که منافع آنها با منافع زیردستان و کسانی که به نوعی با آنها در ارتباطند، رابطه ای مستقیم دارد. امروز روباه پیر ایرانی برای آنکه جایگاه آینده خود را (ریاست جمهوری دوره ی بعد) استحکام بیشتری ببخشد، به زیرکی به نکاتی ضعف قوانین حاکم و حساسیت جامعه ی ایرانی امروز است، اشاره می کند و خود را مدافع آنان معرفی می کند. گرچه که ایشان هرگز با این مسائل مشکلی نداشته و از سر اجبار و همراه شدن با اکثریت قدرت به رنگ آنان در آمده بود، به هر روی این روباه پیر قوانین بازی را به مدرن ترین سبک آن شناخته است و همچون کشورهای پیشروی جهان از دو سال پیش از انتخابات، شروع به تبلیغات رسوخی کرده است. من این اجبار را از این سیاس پیر، به فال نیک می گیرم. این، نوید فردایی است کمی روشن تر از امروز، برای من و تمامی انسان ها ـ و نه انسان نماها ـ در ایران. بر زن و مرد با شعور ایرانی مبارک این پیروزی کوچک که در آینده ای نه چندان دور آزادی بیشتری را برایمان خواهد آورد. مقاله ی زیر برگرفته از سایت خبری روز است که چون در ایران دست رسی بدان راحت نیست، کل مطلب را در اینجا درج می کنم. *** انتقاد به قوانين مربوط به زنان تنها چند روز پس ازآنکه آيت الله صانعي، ازروحانيون عالي رتبه درمصاحبه اي با تلويزيون اسپانيا درمورد لزوم تغيير قوانين زنان سخن گفت، هاشمي رفسنجاني نيز درسخناني تاکيد کرده که اصلاح موادي ازقانون مدني که زنان ايران را با پاره از مشکلات روبه رو کرده، ضروري است: "در حال حاضر عدم تطابق برخي قوانين با شرايط زماني احساس ميشود." سخنان هاشمي رفسنجاني درخصوص تغييرزنان درحالي مطرح مي شود که فعالان حوزه زنان که براي اصلاح چنين قوانين به صورت مسالمت آميز فعاليت مي کنند طي ماه هاي گذشته زير بارشديدترين فشارها براي متوقف کردن فعاليت هاي خود بوده اند. دستگيري گسترده زنان، تعطيل کردن برخي سازمان هاي غيردولتي به بهانه داشتن ارتباط با سازمان هاي خارج ازکشور، ممانعت از سفر برخي ازفعالان حوزه زنان براي شرکت در نشست هاي آموزشي وهمچنين احضارهاي گسترده که سامان فعاليت هاي روزانه بسياري ازاين افراد را به هم ريخته است، بخشي ازاين فشارها به شمار مي رود. رييس مجمع تشخيص مصلحت نظام دليلي را که به عقيده وي تغيير بخشي ازقوانين مدني درحوزه زنان را ضروري مي کند، چنين بر شمرده است: "با توجه به درخشش خيره كننده زنان ايران در عرصه آموزش، تحصيل، تحقيق و مديريت، احترام به حقوق زنان و رعايت شخصيت و شان بانوان مسلمان ايراني از جمله ضرورتهاي توسعه كشور است." هاشمي رفسنجاني تاکيد کرده است که "هر جامعهاي كه خود را از حضور، مشاركت و فعاليت نيمي از جمعيت توانمند خويش در عرصههاي متنوع اقتصادي، سياسي، اجتماعي و فرهنگي محروم كند، نميتواند از رشد و توسعه مناسبي برخوردار شود." نکته جالب توجه اين است که اظهارات ياد شده درديدارهاشمي با جمعي ازاعضاي احزاب مربوط به زنان اصول گرا زده شده است. پس از روي کارآمدن محمود احمدي نژاد درسال 1385، مرکز امورمشارکت زنان رياست جمهوري که نهادي وابسته به رياست جمهوري است وطي سالهاي گذشته، برنامه هاي گسترده اي براي تقويت سازمان هاي غيردولتي زنان، اشتغال زايي و به صحنه آوردن آنان درعرصه هاي مختلف را دنبال مي کرد به مرکز "زنان و خانواده" تبديل شد و عملا واحدهايي که موضوع مشارکت زنان را دردستور کارداشتند، مانند واحد سازمان هاي غيردولتي زنان، يا دربخش هاي ديگر ادغام شدند و يا اعتباراتشان به شدت کاهش پيداکرد. از آن زمان به بعد برخي ديگر از دستگاه هاي دولتي همچون وزارت ارشاد به بهانه منزلت دادن به خانواده، محدوديت هاي ديگري را در خصوص زنان و ساعات کار آنها ايجاد کردند. طي ماه هاي گذشته هم که زنان فعال درسازمان هاي غيردولتي درقالب چندين کمپين مدني، خواستار تغيير برخي قوانين تبعيض آميز عليه زنان هستند، عملا با خشونت دستگاه هاي امنيتي واطلاعاتي مواجه شده اند. هاشمي درادامه صحبت هاي خود موضوع دستيابي زنان به مناصب ومسئوليت هاي سياسي بالا را نيزمدنظر قرارداده واضافه کرده است: " افزايش حضور زنان در انتخابات شوراهاي شهر و روستا از اهميت بالايي برخوردار است و بانوان ميتوانند با عملكرد مثبت خود در شوراها، مناصب و مسووليتهاي بالاتر سياسي، اجتماعي را به دست گرفته و جايگاه واقعي خود را به دست آورند." هاشمي رفسنجاني، تلاشهاي مستمر براي تغيير و تحولات فرهنگي و اجتماعي، اتخاذ اقدامات زيربنايي و ارائه آموزشهاي لازم به زنان براي وارد شدن در عرصههاي مشروع را ضروري دانست و افزود: متشكل كردن گروههاي زنان از طريق احزاب و تشكلهاي سياسي، يكي از راههاي مهم حضور بيشتر بانوان در عرصههاي سياسي است. آيت الله صانعي هفته پيش درگفت وگو با شبکه تلويزيوني اسپانيا درپاسخ به سوالي درخصوص تضييع حقوق زنان ومواردي همچون سنگسارطلاق وارث گفته بود: "بحث تضييع حقوق زنان، مربوط به امروز نيست بلکه از گذشته بوده است. در حقوق مدني هم هست که منشأ آن، افکار ديروز جامعه است که معتقدم امروز اين قانون بايد مطابق با افکار باز جامعه، تدوين و اصلاح شود." آيت الله صانعي درخصوص سنگساربه اين شبکه تلويزيوني گفته است: " اولا بايد دانست که رجم اختصاص به زن ندارد و مرد هم مجازات ميشود؛ اما دو نکته در اين خصوص قابل ذکر است؛ اول آن که مطابق يک نظر در فقه اسلام، اجراي حدود خاص دوران امام معصوم (عليه السلام) است و دوم اين که به آيين دادرسي سنگسار دقت بيشتري شود، چرا که آيين دادرسي آن، حسب اسلام، راه اثبات آن هيچ گاه تحقق پيدا نميکند. زيرا اولاً يا افراد خاطي بايد آن قدر بيحيا شده باشند که همه افراد بيعفتي آنها را ببينند يا اين که 4 نفر به يک نحو عليه آنها شهادت بدهند و حتي اگر سه نفر شهادت بدهند يا 4 نفر به نحو متفاوت شهادت بدهند، وفق قانون، شهود را مجازات ميکنند و دوم اين که خود افراد خاطي به خاطر وجدان ديني و ملي خودشان 4 بار به جرمشان اقرار کنند که طبيعي است کمتر کسي يا هيچ کس چنين کاري نميکند به علاوه اين که اگر چهار بار اقرار کردند، حاکم اين اختيار را دارد که آنها را ببخشد." او همچنين انحصاري نبودن حق طلاق براي مرد و موارد مربوط به بحث ديه و ارث را نيزمورد توجه قرارداده واضافه کرده است: "ملاحظه ميکنيد که قانون اسلام بر اساس آنچه بنده از اسلام برداشت ميکنم مشکلي ندارد، بلکه قانون فعلي دچار مشکل است." |
ساعت ۱۱:٤۳ ب.ظ روز شنبه ٢٩ اردیبهشت ۱۳۸٦ |
به راستی که ایران ویران شده کنام پلنگان و شیران شده دیدن این تصاویر واقعا ناراحت کننده و شرم آور است. حق داشتند آمریکایی ها که توی ایران کار می کردند، علاوه بر حقوقشون، حق توحش می گرفتند از دولت آن زمان. کشوری که پلیسش به مردم خودش رحم نمی کنه. حالا این ها مثلا نیروی بزن بهادر دولتی هستند. شرم بر اون مردمی که عین گوساله ایستادند به تماشای این نمایش زنده. یعنی این همه ما ملتی بی شعور و بی فرهنگ هستیم که در بین اون جمع تماشاچی، یک نفر فهیم و باشعور نبود برود جلو بگه، آقا با این وحشی گری که داری در میاری و تحقیری که میکنی، این ارازل!! و اوباش!! تربیت نمیشند، بلکه فردا که از زندان در آمدند ده ها برابر به جون زن و بچه ی مردم میوفتند ـ همه ی این ها با فرض بر این بود که حرف نیروی انتظامی مبنی بر اوباش بودن این جوون های پابرهنه صحیح باشه ـ آخر این قصه چیه؟؟؟؟.. شرم بر من که شناسنامه ام ایرانی است! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن. در جواب یکی از کامنت های این پست: قصد داشتم جواب رو در همون کامنتینگ بنویسم اما در ۳ بخش جا میگرفت ترجیح دادم اینجا بنویسم. کيان گرامی اين رو در جواب تو مينويسم و در جواب تمام کسان ديگه ای که فکر مي کنند طرف خودش فقط از دور نشسته و حرف میزنه و اگه تو بودی چه ميکردی؟ حدود ۵ سال پيش زير پل گيشا منتظر تاکسی ايستاده بودم. يک دفعه ديدم حدود ۵۰ متر اون طرف تر، حدود ۱۰ يا ۱۲ نفر از مامورين نيرو انتظامی، دو تا جوون موتور سوار رو انداختن زمين از روی موتور و شروع کردن باهم کتک زدن، بيشتر هم يکی از اونها رو مي زدند، بدون اغراق ۸ يا ۹نفر داشتن يک نفر رو به هر طريقی ميزدند! يکی هم که ظاهرا رييسشون بود عين سردسته کفتارها اول چند تا لگد به مرد جوون زد و بعد ایستاده بود يک چيزايی در تحريک يا تاييد زيردستاش ميگفت. صحنه ی ناراحت کننده ای بود. من رفتم اونطرف خيابون پيش اونها به اون کسی که رياست این گروه توحش رو داشت گفتم که اين کارش خيلی زشت و غلط. چرا با جوون مردم اينطور برخورد ميکنند؟ اون آقا گفت: شما چه ميدونی، فحش داده! منم بهش گفتم: شما حافظ جون و امنيت اين مردمي هستید، حالا اگر هم ميزنيدش لااقل جلوی ملت اين کار رو نکن، من شهروند بايد وقتی توی پليس رو ميبينم احساس امنيت کنم نه اينکه ازت بترسم بدون اينکه کار خلافی کرده باشم . بعد هم اون از جايی که کارش کاملا غلط، غير انسانی و غير قانونی بود جواب منطقی که نداشت بده. با لحن ناخوش آیندی و تهدید آمیزی بهم گفت خانم شما دخالت نکن و از این حرف ها. کیان جان اگر چند تا آدم با شعور و باغیرت اونجا بودند و میومدند حرف حق من رو تایید می کردند و به اون پلیس مثل من معترض می شدند، هرگز اون جرات نمی کرد اونطور وقیح با اون پسر موتور سوار و من برخورد کند. من وظیفه ام رو انجام دادم اما متاسفانه توی ایران کمتر کسی جسارت و درک توامان دارد. تا وقتی که یاد نگیریم با هم اتحاد داشته باشیم و بترسیم از بیان حرف حق، انتظار وضعی بهتر از این داشتن، بیهوده است. |
ساعت ٦:۱٧ ب.ظ روز چهارشنبه ٢٦ اردیبهشت ۱۳۸٦ |
می خواهم |
ساعت ۱٢:٢۸ ب.ظ روز دوشنبه ٢٤ اردیبهشت ۱۳۸٦ |
همانگونه که پدرانم آمدند تا بروند اینجا دوباره باران می بارد آنگونه که حافظه ام از کار می ایستد تابستان آمد و گذشت آن زنگوله ها را باز به صدا در آور همانطور که پدرانم آمدند تا بروند این هم لینک این آهنگ زیبا در یوتیوپ، و لایریکسش |
ساعت ۱٢:۱۸ ق.ظ روز دوشنبه ٢٤ اردیبهشت ۱۳۸٦ |
به اينجا كه رسيدى راهنماهايت را رها كن. اينجا شرق است، جايى كه هر برزگر پيرى مىتواند «محمد الماغوط» توضیحات: ۱ـ ** عنوان این پست، نام یکی از مجموعه شعرهای سهراب است. ۲ـ این نوشته رو بار اول در بلاگ آرایه دیدم. خیلی از این تعریف خوشم اومد. گاهی این نویسندگان عرب توصیفاتی در نوشتارشان دارند که هرگز در گفتار هیچ شرقی دیگری، آن مفاهیم حسی قابل لمس پیدا نمی شود. به راستی این مردمان پيشینه ی شاعری و سخنوریشان بی بدیل است. ******** پی نوشت ویژه و خصوصی: احساس خاصی نسبت به تک دیدار شما از نوشته های بلاگم بهم دست داد. امیدوارم در آینده ای نه چندان دور دوستان خوبی برای هم بشویم. اگر زحمتی نیست، گاهی هم مراقب احوالات آن بزرگوار ارجمند که نزد شماست باشید. سپاسگذارم.
|
ساعت ٩:٤٦ ب.ظ روز دوشنبه ۱٧ اردیبهشت ۱۳۸٦ |
فریبای عزیز باعث شد شازده کوچولو رو بخونم، کتاب روون و زیبایی بود، خیلی آموزه های به دردخور داره. این تیکه اش هم یکی از درس های ظریفش است. |
ساعت ٩:٠٩ ب.ظ روز یکشنبه ۱٦ اردیبهشت ۱۳۸٦ |
آن روز که ما اسیر بودیم
این قطعه ی زیبا نوشته ی من نیست. |
ساعت ۱۱:٥۱ ب.ظ روز شنبه ۱٥ اردیبهشت ۱۳۸٦ |
ممکن است به خاطر انعکاس این متن فوق العاده ی آقای نبوی این بلاگمم مثل توی بلاگفا فیل تر بشه، اما چه باک کمک به بیان حقیقت رو یک وظیفه میدونم که اگرچه توانایی نوشتن چنان متن زیبا و پرمفهومی ندارم اما لااقل ذره ای باشم در انتقالش به دیگران. با تشکر از استاد نبوی برای این مقاله. ************** صدای ضجه دخترکی که جیغ می زند و نمی خواهد به زور سوار ماشین پلیس شود، بی شباهت نیست به صدای فریاد و ضجه صحنه ای از فیلم هزاردستان که در آن امنیه رضاخانی، زنی محجبه را به زور چادر از سر می کشید، با این تفاوت که در اولی تمشیت و تنبیهی در کار است و در دومی مامور می ماند و چشمان تیز و تند و عصبانی جمع که محاکمه اش می کنند و مجازاتش می کنند و محکومش می کنند. روزی را به یاد می آورم که دختران دانشکده ادبیات دانشگاه شیراز در همان سال 57، گروهی بچه تهرانی ها بودند که همه شان یک جور لباس می پوشیدند، تی شرت های آستین حلقه ای آبی آسمانی با شلوارهای لی لوله تفنگی، ده پانزده نفری می شدند و راستش را که بخواهید وقتی در حیاط دانشکده راه می رفتند، احساسی از زنده بودن و بودن و نفس کشیدن در تمام فضا احساس می شد، تا اینکه در تهران ماجرای « یاروسری یا توسری» پیش آمد و درست همان روزها بود که قرار بود از هفته ای دیگر حجاب تقریبا اجباری شود. من و یکی دو دوستی که طرفدار انقلاب و آیت الله خمینی بودیم با حسرت به دانشکده پر شر و شور و پر از زندگی شیراز نگاه می کردیم و هرچه چشم می بستیم قدرت تصور زمانی را که همه زنان در شهر مجبور شوند روسری بپوشند نداشتیم، اصلا قدرت تصورش را نداشتیم... اما برایتان داستانی را بگویم از دخترکی جوان و شوخ و شنگ که اتفاقا شیرازی نبود، رفیقی بود که هر روز می دیدمش و از قضای روزگار نه صنمی بود و نه سروقدی و نه روی چوماهی، دخترکی بود که مهندسی می خواند و خرده هوشی داشت و سر سوزن ذوقی، اهل کاشان هم نبود. فرض کن نامش شعله بود، شعله ای و آتشی و شوقی. جمعه ای بود و پنجشنبه ای که برای دو روز کوه رفتیم و از قضای روزگار، همین دکتر جعفر توفیقی وزیر هم که آن روزها دانشجو بود، همراه مان بود. این دخترک که رفیقی بود و شلوار مخمل کبریتی مد آن روزها را می پوشید و پیراهن مدل شانگهای به تن می کرد و دکمه اش را تا بالا می بست، در آن روز با ما به کوه آمد، و کوه جایی است که محمد از آن پیام می گرفت و موسی از آنجا ده فرمانش را آورد و نمی دانم حضرت عیسی پشت کوه کاری کرده بود، اما این را می دانم که اکثر علمای ما از پشت کوه آمدند. بالاخره از کوه برگشتیم و صبح زود به خوابگاه رفتیم و عصر که شد بعد از شرکت در کلاسها، رفتم به خوابگاه دانشکده پزشکی، از دور ابراهیم نامی از دوستان را دیدم که صدایم می زد و در کنارش خانمی با مقنعه و چادر و دستکش مشکی ایستاده بود، از همان جانورانی که تا آن روزها کمتر دیده بودیم. خوشم نمی آمد و رو به او هم برنگرداندم، به سوی ابراهیم نگاه کردم و حالی و احوالی، به خانم چادری اشاره کرد و گفت: نشناختیش؟ شعله است! و من برگشتم و شعله را نگاهی کردم. شعله ای که دیروز موی و رویش را می دیدیم، حالا انگار هزار سال دور شده بود، گفتم: تو چرا اینطوری شدی؟ گفت: خودم هم نمی دونم، ولی عادت می کنم، حالا همین طوری گذاشتم. در همان سالها بود که صدای حی علی الحجاب دکتر شریعتی از هر بلندگویی به گوش می رسید و هر بلندگویی دائم در حال اثبات این مدعا بود که فاطمه، فاطمه است و اشتباه نگیرید، فاطمه را با اقدس و شهناز و شهین و مهین اشتباه نگیرید، فاطمه فقط فاطمه است. انگاری که می ترسید ما عوضی به جای فاطمه سراغ گوگوش برویم. اسم دخترش را گذاشت فاطمه، به عشق دکتر شریعتی، به عشق انقلاب، به عشق جنگ، اما فاطمه از روی متد تربیتی « فاطمه فاطمه است» بزرگ نشد، به همین دلیل وقتی پانزده ساله شد، زیر زیرکی با همه بچه های آپارتمان شان فیلم رد و بدل می کردند و دوست پسرش که می آمد، دو تا کوچه آنطرف تر، فاطمه را می دیدی که در حال دویدن است و وقتی به موتور پسرک می رسید چادر را گوله می کرد توی کیفی که همراهش بود و محکم پسرک را بغل می کرد و پشت موتور می نشست و پسرک لایی می کشید وسط ماشین ها که نکند غربتی های حزب الله گیر بدهند و ضایع بازی دربیاورند، باد می خورد توی صورت نوزده ساله فاطمه و زندگی را دوست داشت و دوست دارد و دوست دارد. پدرش چهار سالی در جبهه بوده، دو برادر مادرش در جنگ کشته شده اند، یک دائی اش در جنگ معلول شده و خانه پدربزرگ در سولقان است، جایی که اسلام محکم ایستاده است و فاطمه هم دیگر اصلا فاطمه نیست، گاهی می شود مونا و گاهی می شود چیزی دیگر، تنها چیزی که توی کتش نمی رود این است که فاطمه فاطمه است. تو چه می گوئی رئیس؟ تو حرف حسابت چیست؟ تو که دست دختر مردم را می گیری و در حالی که او نمی خواهد سوار ماشین پلیس شود و ضجه می کشد، بزور می کشی اش داخل ماشین و بزور در را قفل می کنی و پرتش می کنی گوشه سلول که پدر و مادرش بیایند، با سندی در دست و نگاهی پر از نفرت توی صورتشان و هزار تیر زهر آلود که از چشمان برادرش یا شوهرش به سوی تو شلیک می شود، از آنها می خواهی که تعهد بدهند که دیگر دخترشان بدحجاب در شهر نمی گردد و پدر با خودش قسم خورده که اگر کلیه اش را هم بفروشد، دخترش را از این جهنم نجات می دهد و می فرستد فرنگ که دیگر گرفتار لجن هایی مثل شما نشود. و آنها هم تعهدشان را می دهند، و تو دخترک را از سلول آزاد می کنی و سعی می کنی پدرانه نصیحتش کنی، همان نصیحت هایی که به دختر خودت می کنی و تا به امروز فایده نکرده است، امشب دخترت از تو خواهد پرسید: بابا! تو هم قاطی این لجن ها بودی؟ و تو یک باره بوی لجن پر می شود زیر بینی ات. دوباره می پرسد: بابا! تو هم قاطی این لجن ها بودی؟ تو می پرسی: کدوم لجن ها؟ دخترت می گوید: همین هایی که اون دختره رو بزور سوار ماشین می کردند و اون جیغ می کشید؟ و تو می مانی که چطور همه این تصویر را دیده اند؟ تو که کاری نکردی، فقط هلش دادی تو و در را بستی و بردی به مرکز و بعد هم آزادش کردی. دخترت می گوید: بابا! خدائیش تو هم جزو همین لجن هایی؟ تو هم دخترها رو کتک می زنی؟ و تو نگاهش می کنی و به سویش می روی و بغلش می کنی و می گوئی: « بابا! به من می آد که از این کارها بکنم؟» آقایان! ملت ایران نمی تواند موضوعی به نام حجاب اجباری را بپذیرد، نه اجباری برداشتن آن را می پذیرفت و نه اجباری نگه داشتن آن را می پذیرد، این گروهی که نمی توانند این وضع را رعایت کنند، حداقل نیمی از جامعه ایرانند، شما اگر از نیمی از جامعه ایران متنفرید، مثل خیلی از مردمانی که از دیدن مردم شاد و سرخوش رنج می کشند، می توانید به روستاها پناه ببرید، یا از خانه خارج نشوید، اما یادتان باشد که این رشته حجاب 27 سال است که هر سال در همین روزها تکرار می شود و روزی دیگر یا ماهی دیگر، ماجرا خاتمه می یابد و شما می مانید و شرمساری و خجلتی بخاطر آنچه در این بازی به باد دادید. |
ساعت ۱٢:٥٩ ق.ظ روز جمعه ۱٤ اردیبهشت ۱۳۸٦ |
لوک خوش شانس رو که یادت هست! در واقع توی همه ی مبارزات شانس باعث می شد که طرف مقابلش شکست بخوره، اما می دونی، این خوش شانسیش فقط برای دیگران خوب بود، چون در واقع اون خودش دشمنی نداشت و کارهاش عام المنفعه بودند و برای مردم خیر داشت. اما خود ِ لوک، یک کابوی غمگین و تنها بود، توی بیابون بی آب و علف که به سمت غروب دلگیر کویر می رفت |