*** در مسیر زندگی ***

بی سر زمین تر از باد*** سابق***
 
؟!
ساعت ۳:٥٥ ‎ب.ظ روز دوشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸٥  

کلاغ های تهران٬ لانه در دربند دارند؛ عقاب هايشان کجا!؟



 
مونيخ
ساعت ۱:٢۳ ‎ق.ظ روز یکشنبه ۱٠ اردیبهشت ۱۳۸٥  

 

فیلم فوق العاده بود. حقایق تلخ، پشت پرده های نمایان شده، احساسات انسانی. معصومیت ها، باورها، از دست دادن ها، وحشت ها، بودها و نبودها. و در یک کلام، دنیای امروز ما!

از دید من، فیلم مونیخ بر دو اصل به ظاهر بسیار متفاوت بنا شده؛ یکی درونی ترین درونیات انسان _ هست ها و دگرگونی های او _ و دیگری دنیای بیرون او و رویارویی انسان با دیگر ساکنان انسانی، درگیری های او با دنیای خارج و حقایق امروزی حاکم بر آن. این حقایق ساخته و قانون ریخته ی دیگران و در کلامی، قدرت مداران است. در این فیلم این دو مرحله، همگام با دیگری در هر سکانس پیش می روند. همزمان درگیری های بیرونی و درونی شخصیت اصلی و گاه دیگر کرکترها در فیلم به نمایش گذاشته می شوند. داستان در مورد ترور ورزشکاران اسرایلی در المپیک مونیخ و متعاقب آن انتقامگیری اسراییل از اعراب تروریست این ماجراست، فیلم با نشان دادن قسمت های از این حمله شروع می شود و صحنه های بعدی چگونگی استخدام 5 یهودی برای انتقام گیری، توسط صهیونیست را به نمایش می گذارد؛ این پنج مرد هیچکدام تروریست نبوده و سابقه ای در این امور نداشته اند. شخصیت اصلی فیلم سرگروه این تیم عملیاتی است، جوانی یهودی که عاشقانه همسر خود را دوست می دارد و در انتظار است تا دو ماه دیگر اولین فرزندش متولد شود. در فیلم بسیار ظریف و دقیق به پنهانی ترین جنبه های احساسی این مرد پرداخته شده است. این مرد همزمان نمادی از یک یهودی، یک عاشق، یک پسر، یک همسر، یک پدر، یک قهرمان و یک قربانی و در یک کلام یک انسان معاصر است. در اوایل ماجرا شاهد نوعی از معصومیت در اندیشه های این مرد هستیم، باور به وطن، و مذهب. اعتقادات و شعارهای یهودیان نسبت به وطن به دست آورده اشان در جملات یهودیان بیان می شود. اسراییل مادر ماست. این مرد برای دفاع از مادر خود انتقام می گیرد. هر چه جلوتر می رویم اثرات مخرب و آزاردهنده ی این عملیات بر روان اين مردان و بخصوص سرگروه عمليات، بیشتر نمایش داده می شود. مرد جوان و خوش سیما؛ بعد از هر ترور، کشتاری در درون خود و احساس و آرامشش اتفاق می افتد. در چهره اش هر از گاهی اثر خستگی ناشی از دردهای درون بیشتر ظاهر می شوند. آرامش به تدریج از لحظه های او و همکارانش رخت بر می بندد و از درون تهی می شود. اعتقاد به هر آنچه که داشته تبدیل به ابزاری می شود برای اجرای هدف. در انتها شاهد درک مرد از نادرستی هدفشان هستیم و پشیمانی شدید و جبران ناپذیرش. زیرا آرامش روانی او از زندگیش رخت بر بسته.

فیلم با نشان دادن عدم امنیت برای تمامی افراد بشر در دنیای کنونی با نمایش یکی بودن تمامی قدرت ها با وجود دشمنی شدید از دید مردم عادی. با نمایش واضحاتی از این دست که تمامی اعمال جنایتکاران دولتی و غیر آن برای به دست آوردن ثروت بیشتر است، پوچی ها و خباثت های قدرتمندان را یادآور می شود. ثروت بیشتر برای به دست آوردن قدرت بیشتر؛ قدرت بیشتر برای به دست آوردن ثروت بیشتر. یک دور تسلسل منطقی و جنون آمیز!

در صحنه های بسیاری از داستان به انواع متفاوت نشان داده می شود که همه قربانی اند، از هر گروه که باشند. صحنه ی پایانی فیلم انتهای صحنه نخست یعنی ترور ورزشکاران و کشته شدن تمامی تروریست های آن ماجراست.

روند نمایش فيلم به طرز جالبی از ابتدا تا انتها، تقريبا به اين شکل است :۰ ۱ ۲ ۳ .....۳ ۲ ۱ ۰  ،  منظورم اين هست که، ماجراها يا قسمتهایی از آنها در ابتدا نشان داده ميشود، تقريبا در همان حوالی زمانی از انتها باقيش نمايش داده ميشه و يا موضوعی در ابتدا نمايش داده شده و در همان فاصله از انتها متناسب با تغييرات حوادث به شکل جديد نمايش داده می شوند.

در یکی از صحنه های پایانی، فیلم نمایش می دهد که معصومیت ها در درون انسانی نابود شده و جای آن را ترس و خشم شدید پر کرده، خشمی که نتیجه ی مرگ انسانیت در دنیای کثیف سیاست و قدرت است.

 



 
يک پست بهم ريخته!
ساعت ۱۱:٥٩ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ٧ اردیبهشت ۱۳۸٥  

 

نميدونم بعضی افراد هميشه سطحی و از خود مطمئن بودند، يا بعد از اينکه اومدن تو يکی از کشورهای غربی زندگی کردند اينطور شدند؟!

طرف ۱۶ سال است که امريکا زندگی می کند، همونجا درس خونده، پزشک شده و داره کار می کند. انوقت بشنويد از ديدگاهش. ايشون ميگه:" کسی که نيومده اينجا چطور می دونه که به اينجا نياز داره و اينجا براش بهتر است." 

 واقعا من نميتونم درک کنم، پس اين همه تحصيل و کتاب خوندن به چه درد ميخوره، وقتی ذره ای اونطرف تر از نوک بينيمون رو نمی بينيم!!

يعنی ايشون خيال می کنه اونهايی که تو ايران هستند از هيچی خبر ندارند و نمی دونند آزادی و آرامش و زندگی درست حسابی و خيلی چيزهای ديگر يعنی چی؟؟؟ يا اينکه اصلا فکر نميکنه ديگران شعور دارند... اصلا ولش، حسش نيست راجع به اين گراميان از دماغ فيل افتاده که همه غير خودشون رو نادون می دونند بحث کنم. شرمنده.

پ.ن. دوستانی که برای پست قبل کامنت گذاشتند، اول ممنون.

 عرض شود که بعضی از دوستان درست منظور من رو متوجه شدند٬ من هم با رضای گرامی کاملا موافقم و ديگر اينکه در حقيقت اصل ماجرا به همون توانايی آخر هست باقيش بدون اون متضمن خوشبختی نيست آزاده هم همين رو گفت که حرف دلم بود. می خواستم تو پست قبل بنويسم اما خيال کردم همينجوری به اندازه کافی معلوم هست. با نظر کوروش عزيز موافقم (البته تبصره داره٬ اما بيخيالش!)

غزال جان متوجه نشدم منظورت از اونای کی بود؟!

شالی شما خيلی بايد شخصيت جالبی باشی. ايشون در ۲ تا پست قبل کامنت گذاشت حتما جواب منو بديد!!!!! من که سوال نديدم گفتم حالا... الان اومده ميگه پاسخی ندادی. من برام جالب است، چطوری افراد ميتونن اين همه با مزه باشند!؟

 



 
يادگار سفر بر ريل
ساعت ۱۱:٤۳ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٥ اردیبهشت ۱۳۸٥  

زيبا، شاد، پرانرژی و بی شعور!

همين چند دارايی برای خوشبخت بودنشان کافی بود.



 
سلامی دوباره
ساعت ۱٢:۳۳ ‎ب.ظ روز شنبه ٢ اردیبهشت ۱۳۸٥  

 

ای فلانی/ دو سه خطی بنويس/ ساده تر، رنگين تر/ در پی قافيه و واژه نباش/ حرف های امروزی/ بگذر از دل سوزی!

                                                                        از يکی از آلبوم های قميشی

سلام به تک تک عزيزان بهتر از گل، که وقت ارزشمندتون رو صرف اومدن به اين بلاگ کرده و ميکنید.

 دوستان خوبم واقعا با کامنت ها و پيام هاتون خوشحال و شرمندم کرديد. راستش منم دوست دارم رابطه ام با شماها قطع نشه، به همين دليل به بلاگ های خوندنيتون سرزده و ميزنم، از احوالتون با خبر ميشم، هر کی آپ کرده باشه ميخونم و کامنت براش ميگذارم. اما اينکه چرا نمينويسم، شايد حقی به گردنم نسبت به شما باشه که توضيح هرچند مختصری بدم، به هر حال بعضيتون ماهاست که همراهان عزيز من بوديد و اين از ديد من، حق دوستی رو ايجاد ميکنه که کاملا بی توضيح سکوت نکنم.

 خيلی ساده است، هر کدوم از ما در زندگيمون روزهای روشن،  ابری و بارانی رو تجربه می کنيم. وقتی روزها روشن است انرژی زياد و حس و حال تفريح هست؛ وقتی هوا ابری است دل ميگيره و شايد يک همدل لازم داريم. وقتی هوا بارونی است خيلی هامون ميخوايم تنها تو بارون باشيم يا از زير يک سرپناه نگاهش کنيم يا بشنويمش و البته حالت های بسيار ديگری هم هست؛ يک وقت هايی هست بوران و کولاک و گردباد است، اينجور موقع ها يا بايد به کمک ديگران شتافت و نجاتشون داد يا اگر توانش نيست لااقل خودمون رو نجات بديم و تا ميشه سربار يکی ديگر نشيم. حالا شايد با اين توضيح کمی از دينم رو ادا کرده باشم.

مسئله ديگر اينکه من حس ميکنم آدم يا بايد حرف درست حسابی برای گفتن داشته باشه تا کسانی که ميشنونش وقتشون حروم نشه، يا اگر نداره، سکوت کنه؛ وضع منم شايد اينطورياس، شايد هنوز بتونم بنويسم ولی مطمئن نيستم که حرف ارزنده ای برای بيان داشته باشم، همش ميشه دلنوشته و از اين دسته کلام، شخصا خيال نميکنم اکثزيت خواننده های اين بلاگ، برای اينجور حرفا اينجا می آيند! به هر شکل اگر شما راضی باشيد وقتتون رو صرف حرفای تکراری کنيد، که مشابه اون رو از خيلی های ديگه شنيده و خونديد، منم ميام و با کمال ميل مينويسم.

از کامنتهای تک تکتون سپاسگزارم، شايد خودتون ندونيد که محبت هاتون برای من، چه ارزنده و گرانقدر هستند .بعضی هاتون چنان پر مهر و صميمی برام نوشتيد و يعضی بارها هم کامنت گذاشتيد، که در واقع وادارم کرد بيام و اين پست رو بنويسم.

هميشه از نوشتن اينجا برای دوستانم احساس خوبی بهم دست داده، دوستتون دارم. با شما، احساس داشتن هم احساس و کسانی که درک درونی متقابل باهام دارند در من بوجود اومد.

مرسی از حضورتون