*** در مسیر زندگی ***

بی سر زمین تر از باد*** سابق***
 
 
ساعت ٤:۳٤ ‎ق.ظ روز دوشنبه ٢٠ آبان ۱۳۸٧  

نتیجه گیری زود پس از رخدادهای مهم زندگی از بی خردی است

                                                                                                اُرد بزرگ



 
نوستالژی
ساعت ۳:٢۸ ‎ق.ظ روز سه‌شنبه ۱٤ آبان ۱۳۸٧  

بعضی ها اینقدر غمناک می نویسند. اینقدر تاثیرگزار می نویسند، اینقدر غرقت می کنند که هیچ توضیحی بعد نوشته اشون نمی تونی براشون بنویسی.

بعضی موضوعات هست که همیشه خوندنی است. برای(تقریبا) همه خوندنی است. هر حال و وضعی داشته باشی موضوعی است که یک جوری جذبت می کند. همون که شاعر می گوید: سخن از عشق به هر زبان که گفته می شود نامکرر است یا یک چیزی شبیه همین.

وقتی امشب آرایه از خاطره ی تلخش! گفت، که سر یک لجبازی کودکانه با کسی جز عشقش ازدواج کرد و حالا بعد از ده سال هنوز همه چی یک جورایی کوفتش! میشه، حسابی غرق شدم. البته خودم شاید این جز مصیبت هایی است که دچارش نشدم، اما بدجوری لمسش می کنم. می دونم چه بلایی است. دارم کسی از نزدیکانم رو که چنین بلایی سر خودش و عشقش آورد، و دردناک این که این زوج ها هر دو به راستی بدبخت می شوند. حتی اگر همسران خوبی گیرشون بیاد، اما حس خوشبختی هرگز سراغشون نمیاد. همیشه چیزی هست سر یا ته احساست که نمی گذاره طعم خوشبختی رو کامل بچشی. راستی راستی واژه ی کوفتت شدن، به همین جا می خوره.

لحظه ایی که آرزو می کنی کاش فقط و فقط یک بار دیگه زمان به عقب بروند و فقط یک دفعه دیگه اجازه داشته باشی دوباره تصمیم بگیری، تا این بار به جای آره بگی نه. به جای دست چپ به راست بپیچی، که یک دقیقه زودتر برسی و همه ی این ها جز افسوس و حسرتی که آتیش به وجودت می زنه و هیچ ترحمی بهت نمی کند، چیزی نیست و تو احساس باختن می کنی. احساس حماقت، خریت و سفاحت می کنی. و البته بدبختی هم.

سخت است؛ درد داره؛ خیلی درد داره.

می تونم هزاران خط و ساعت ها در این باره بنویسم، اما ترجیح می دهم زبون به دهن بگیرم!



 
یک روز آبانی
ساعت ٧:٥٦ ‎ب.ظ روز شنبه ۱۱ آبان ۱۳۸٧  

اگر خواهان تماشای ستاره‌ها هستی، تاریکی شرط ضروری دیدن آن‌هاست.

                                                                                                 آنی ویلارد

 

 

پ.ن.

 1/ دیشب هالوین بود، ما هم اسباب کشی داشتیم، در نتیجه هیچی ازش ندیدم! ابدا هم برام مهم نیست. دیشب اولین شبی بود که اینجا خوابیدیم.

2/ امروز عکس هات رو دیدم! عکس های تابستون سال گذشته ات رو. بد از نه سال، دوباره ازت عکسی دیدم. اعتراف می کنم اگر عکس تکیت بود، نمی شناختمت. حس عجیبی است، با شالوده ای از اندوه و خیلی صفت های دیگر که نگم شاید بهتر باشد. دلم می خواست عکس های بهتر و بیشتری از زوایای بیشتری ازت بود، تا نگاهشون می کردم. دلم می خواهد ساعت ها به چهره ات با دقت نگاه کنم، خیلی چیزها هست که نمیشه ازش گفت! دلم می خواهد خیلی از این جریان بنویسم، اما اینجا جاش نیست.

3/بد از مدت ها فعلا توو خونه نت دارم، کلی باهاش غریبه شدم. به لطف تو ، فدای تو



 
 
ساعت ۱:٢٧ ‎ق.ظ روز یکشنبه ٥ آبان ۱۳۸٧  

آنچه آدمی را والا می کند، مدت احساس های والا در اوست نه شدت آن احساس ها.         

                                                                                            فردریش نیچه