بعضی ها اینقدر غمناک می نویسند. اینقدر تاثیرگزار می نویسند، اینقدر غرقت می کنند که هیچ توضیحی بعد نوشته اشون نمی تونی براشون بنویسی.
بعضی موضوعات هست که همیشه خوندنی است. برای(تقریبا) همه خوندنی است. هر حال و وضعی داشته باشی موضوعی است که یک جوری جذبت می کند. همون که شاعر می گوید: سخن از عشق به هر زبان که گفته می شود نامکرر است یا یک چیزی شبیه همین.
وقتی امشب آرایه از خاطره ی تلخش! گفت، که سر یک لجبازی کودکانه با کسی جز عشقش ازدواج کرد و حالا بعد از ده سال هنوز همه چی یک جورایی کوفتش! میشه، حسابی غرق شدم. البته خودم شاید این جز مصیبت هایی است که دچارش نشدم، اما بدجوری لمسش می کنم. می دونم چه بلایی است. دارم کسی از نزدیکانم رو که چنین بلایی سر خودش و عشقش آورد، و دردناک این که این زوج ها هر دو به راستی بدبخت می شوند. حتی اگر همسران خوبی گیرشون بیاد، اما حس خوشبختی هرگز سراغشون نمیاد. همیشه چیزی هست سر یا ته احساست که نمی گذاره طعم خوشبختی رو کامل بچشی. راستی راستی واژه ی کوفتت شدن، به همین جا می خوره.
لحظه ایی که آرزو می کنی کاش فقط و فقط یک بار دیگه زمان به عقب بروند و فقط یک دفعه دیگه اجازه داشته باشی دوباره تصمیم بگیری، تا این بار به جای آره بگی نه. به جای دست چپ به راست بپیچی، که یک دقیقه زودتر برسی و همه ی این ها جز افسوس و حسرتی که آتیش به وجودت می زنه و هیچ ترحمی بهت نمی کند، چیزی نیست و تو احساس باختن می کنی. احساس حماقت، خریت و سفاحت می کنی. و البته بدبختی هم.
سخت است؛ درد داره؛ خیلی درد داره.
می تونم هزاران خط و ساعت ها در این باره بنویسم، اما ترجیح می دهم زبون به دهن بگیرم!