*** در مسیر زندگی ***

بی سر زمین تر از باد*** سابق***
 
دکتر حسابی و دانشگاه تهران
ساعت ۱:٤۱ ‎ق.ظ روز جمعه ۳٠ شهریور ۱۳۸٦  

خاطره اي از دكتر حسابي به نقل از دكتر خزعلی :

یادش به خير، ملاقاتی داشتم با پروفسور حسابی (پدر علم فيزيك ايران) - كه خدايش رحمت كند - می گفت: وقتی خواستم دانشگاه تهران را تاسيس كنم با وساطت يكی از دوستان وقت ملاقاتی از وزير معارف وقت گرفتم؛ پس از توضيح طرح، وزير معارف از من پرسيد:" دانشگاه بسازيد كه چه بشود؟"

 و من عرض كردم: "دكتر و مهندس ها كه براي تحصيل به فرنگ می روند، در مملكت خودمات تربيت كنيم." 

 و او پاسخ داد: "تربيت دكتر و مهندس براي ما صد سال زود است و بايد فرنگی ها برای ما اين كار را بكنند."
متاثر از كوته فكری وزير معارف و نااميد از انجام رسالتی كه بر دوش داشتم از دفتر وزير خارج شدم، رفيق شفيق كه آزردگی مرا ديد برای  تسلی خاطر گفت:"من می توانم از اعليحضرت (رضا شاه) برايت وقت ملاقات بگيرم، مشروط به اينكه وزير معارف نفهمد كه من اين وساطت را انجام داده ام! "

وقت ملاقات با رضا شاه تعيين شد، براي او طرح تاسيس دانشگاه تهران را شرح دادم و شاه پرسيد: "كه چه شود؟"

عرض كردم، به جاي آنكه جوانان ما به فرنگ بروند در مملكت خودمان دكتر و مهندس آموزش دهيم و رضا شاه باز پرسيد" كه چه شود؟"

اين جاده ها و راه آهن را آلمان ها می سازند! مهندسين خودمان آن را بسازند و ... شاه بسيار استقبال كرد و گفت:"برويد طرحتان را بنويسيد به مجلس می گويم رای بدهد! و من از همان شب شروع به نگارش طرح دانشگاه كردم." 
فردای آنروز از دربار به در خانه ام آمدند؛ تعجب كردم كه با من چه كار دارند. ديدم يكصد هزار تومان پول فرستاده اند كه اعليحضرت فرموده اند، كارتان را شروع كنيد و طرحتان را نيز بنويسيد.

و اين همان مبلغ خريد زمين دانشگاه تهران است و كار ساخت و ساز هم زمان با نوشتن طرح آغاز شد.



 
حاکمان دهاتی ايران
ساعت ۱۱:۱٧ ‎ب.ظ روز چهارشنبه ٢۸ شهریور ۱۳۸٦  

وقتی فرستاده ویژه ناپلئون بناپارت برای اولین بار با فتحعلی شاه قاجار دیدار کرد فورا در نامه ای محرمانه به وزارت خارجه فرانسه نوشت که حاکم ایران را مردی خل وضع و ساده لوح یافته است، که سطح عقلی اش در حد یک دهاتی فرانسوی است .
صدها سال بعد از این ماجرا وقتی آخرین سفیر فرانسه پیش از انقلاب با آخرین نخست وزیر شاهنشاهی ایران، شاهپور بختیار گفتگو کرد در نامه ای محرمانه به وزارت خارجه کشور متبوعش نوشت که طرز فکر و باورهای نخست وزیر ایران بیشتر به یک دهاتی فرانسوی شباهت دارد تا به نخست وزیر یک مملکت .
چندین سال بعد در جریان مذاکره مخفیانه ایران و آمریکا (که بعدها به ایران کنترا یا ایران گیت معروف شد) وقتی طرف آمریکایی گزارش کارش را به واشنگتن فرستاده بود، روی این موضوع تاکید کرده بود که رفتار و حرکات و سطح عقلی رئیس تیم مذاکره کننده ایرانی به یک پیرمرد کشاورز آمریکایی بیشتر شباهت داشت، تا به یک دیپلمات.



 
يک درس خیلی مهم
ساعت ۱٠:۳٦ ‎ب.ظ روز چهارشنبه ٢۱ شهریور ۱۳۸٦  

هرگاه احساس کردی می خواهی از کسی انتقاد کنی، فقط این را به یاد بیاور که همه مردم دنیا، امتیازاتی که تو داشته ای را نداشته اند.

                                                              

                                                                                                "اسکات فیتز جرالد"



 
شاهکار !!!
ساعت ٢:٤٢ ‎ق.ظ روز سه‌شنبه ٢٠ شهریور ۱۳۸٦  
اصلا قصد نداشتم به این زودی دوباره چیزی اینجا بنویسم اما این نوشته رو امشب یکی واسم فرستاد، کلی خندیدم و هنوزم هر بار میخونمش خنده ام میگیره، گفتم اینجا بگذارم بلکه به لب یکی دیگه هم خنده بیاره.

از شاهكارهای ادبيات: يكي بيد يكي نبيد، 3 تا درخت بيد كه 2 تاش بيد بيد، يكيش بيد نبيد، اوني كه بيد نبيد، وسط اون دو تا كه بيد بيد، بيد.

.

بعدم اینکه خیلی وقته تو فکر زیستن و جن جنگل هستم، اما از هیچکدوم هیچ خبری نیست. من نمی فهمم این زیستن واسه چی یک دفعه همه چیز رو ول کرد و رفت و اصلا هم فکر نکرد که خیلی ها به دنیای ریگ ها و الماس هاش عادت کرده بودند؟ لااقل مینوشتی میخواهم دیگه ننویسم!! جن جنگل هم که اصلا از اول ردی از خودش نگذاشته بود و به اجبار! این احساس رو بهت میده که راستی راستی جن است!

بعدترشم اینکه قبل تر همه اشون بود، دلم واسه مارتیا خیلی تنگ شده و می خوام ببینمش! (خوب چی کار کنم دلم تنگ شده!)



 
When I Think Of You
ساعت ۱:٠۱ ‎ب.ظ روز دوشنبه ۱٩ شهریور ۱۳۸٦  

لینک شنیداری برای این آهنگ


There is something on my mind, and I'm loosing concentration,
And I feel it every time that you are near me,
I could tell you all about your picture at my bedside,
I should call you sometime, and talk it over,
'Cos I get a kick inside, and I feel a tingle too,
It just comes from time to time,
And it only happens

When I think of you sleeping, when I'm dreaming, when I wake up,
When I think of you walking, when I'm talking, when I look up, when I think of

You take me away to a land of mass confusion,
And I don't know what to say when I am near you,
I could stand here all day long just staring at your window,
But I have so much to do, that's so important,
Then I get a kick inside, and I feel a tingle too,
It just comes from time to time,
And it only happens

When I think of you sleeping, when I'm dreaming, when I wake up,
When I think of you walking, when I'm talking, when I look up, when I think of

You may get the feeling that I'm dancing on the ceiling,
When I get a kick inside, and my head is spinning too,
It just comes from time to time,
And it only happens

When I think of you sleeping, when I'm dreaming, when I wake up,
When I think of you, when I whisper to your picture, when I kiss it, when I think of you

When I think of you, when I'm dreaming we're together, on my sofa,
When I think of you, when I'm wishing that we're kissing, when we're dancing,
When I think of you.

 

Chris de Burgh 



 
صرفا برای ثبت لحظاتی طلايی
ساعت ۱٢:٥۳ ‎ب.ظ روز دوشنبه ۱٩ شهریور ۱۳۸٦  

باورم نمیشه..

منم.



 
سرباز ايرانی
ساعت ٩:٠۸ ‎ب.ظ روز چهارشنبه ۱٤ شهریور ۱۳۸٦  

متن ترانه:

این لینک آهنگ برای شنیدن است: http://video.tinypic.com/player.php?v=6888fbs 

ــــــــــــــــــــــــــــ

این یکی مال ۱۸ تیره
مال همه ی آزادی خواهان ایرانی
مال همه ی دانشجوها
مال همه ی شماها

آها

همیشه شروع طوفان با یک باد ه و آغاز سیل خروشان، قطره ای آب ه
بزار
بهتر بگم بهتون با زبون ساده
که این آواز من فقط یک فریاد است
میون ۶۰ میلیون فریاد دیگه، جاری شده ی حنجره ی افراد دیگه
که مثل
من یک سرباز ایرانی اند و از وضع کشورشون ناراضی ان
از این که
بعد از ۱۲ قرن تلاش
هنوز زیر سلطه ی خلفای تازی ان
ملت عاصی ان از دولتشون
چون سرسپرده تر از شاه های قاجاری ان به
اینگیلیس
ولی چاره چیست
جز براندازی دیگه راهی نیست
این
درس عبرت تاریخیست
جای روشنایی بعد از تاریکیست
ای
سرباز ایرانی
تو هر زمانی
به پا خیزی شروع میشه روز رهایی
ولی تا وقتی
تنها نشستی
ادامه داره ظلمت شب و سیاهی
تصمیم باتوست
انتخاب توست
آزادی را باید شخصا بخواهی
سرباز ایرانی

آآآه
اینی که می شنوی صدا نسل جوان ه که خواستار حق آزادی بیان و
واسه رهایی هر کسی که برا بیان اندیشه اش توو زندان ه
مبارزه امونم
ادامه داره تا
شیر و خورشید توو پرچممون بتابه
به سلطنتم ربطی نداره چون
نشان تاریخ ه این خاک و آب ه
شیر و خورشید نوعی سلاح ه و ترسشونم بر همین گواه ه
که
از یک پرچم می ترسند
از یکپارچه شدنمون دارند مثل بید می لرزند
غفلت نکنین یه لحظه هم
وقتشه
ایمان بیارین به یک مذهب
اونم
میهن پرستیه
آیین رسمی ه سربازای ایرانی و اصیل ه
سرباز ایرانی
تو هر زمانی به پا خیزی
شروع میشه روز رهایی
ولی تا وقتی
تنها نشستی
ادامه داره ظلمت شب و سیاهی
تصمیم با توست
انتخاب توست
آزادی رو باید شخصا بخواهی
سرباز ایرانی
سرباز ایرانی
هم میهن مشکلاتمون چاره داره و
امید پیروزی تنها راهه
بزار در مورد این امید بگم
که به چشم دشمنامون
مثل خار ه
اگه
اعتیاد داری
بزار کنار
کینه زیاد داری
اونم بزار کنار
با
کمک امید و عشق و همدیگه، میهنمون رو می سازیم دوباره
ولی این
کاریه که
آسون نیست
بهار آزادی، قبل زمستون نیست
تلاش و کوشش این کار به پای ما سربازای ایرونیست
وقتشه دیگه از خودمون نپرسیم که این کشور واسمون چی کرده و
جاش
واسه یک بارم شده
ببینیم که ما برا میهنمون چه کردیم و
آخه چون این کشور به پامون حق داره
دیگه ناشکری ام خداییش حد داره
چه خوبه، از میون هر صد قدم شخصی، آدم یک قدمم برا میهنش گام برداره

سرباز ه ایرانی
سرباز ه ایرانی
تو هر زمانی به پا خیزی
شروع میشه روز رهایی
ولی تا وقتی
تنها نشستی
ادامه داره ظلمت شب و سیاهی
تصمیم با توست
انتخاب توست
آزادی رو باید شخصا بخواهی
سرباز ایرانی..

اینم لینک آهنگ روی سایت یوتیوپ است:  http://www.youtube.com/watch?v=1_2n_tgBzVk

**

پ.ن. ۱ـ با شنیدن شعر فوق العاده ارزشمند این ترانه، از رپ ایرانی خوشم اومد، مفاهیم شعر همون چیزیست که همه ی ایرانیان علاقمند به سربلندی مردم ایران و کشور، باید باورش کنند و به اون معتقد بشوند. گرچ شخصا با مفهوم یکی دو جا از شعر کاملا هم نظر نیستم اما در کل، عالیست. من موسیقی دان نیستم اما گوش موسیقیاییم بد نیست، ریتم اول آهنگ با الهام از ریتم آهنگ ای ایران گرفته شده و ناخودآگاه یادآور اون است حتی شنونده ی ایرانی اگر اون آهنگ به ذهنش متواتر نشه، لااقل به چیزی در آهنگ به نظرش آشنا میرسه. این دقت ها تووی این ترانه به نظرم، بسیار استادانه انجام شده است. از سبک آوایی ترکیب سرباز ایرانی گفتن خواننده، خیلی خوشم اومده!

با شما آقای خواننده ی ترانه یک حرفی دارم، جوون ایران، سرباز ایرانی، حیف تو نیست که اسم دیو رو برای خودت انتخاب کردی؟! دیو اون هایی هستند که وادارمون کردند به جای اینکه سلامت و شاد از زندگیمون توو ایران لذت ببریم، سرباز بشیم و نیاز به مبارزه رو حس کنیم. تو انسانی. تو یک ایرانی ارزشمندی که در مقابل دیوهای حاکم بر کشورت قد علم کردی. به سهم خودم برای انتخاب شعر این آهنگ ازت ممنونم. مرسی که خوندیش و چه خوب هم خوندی. از چند ماه پیش که برای اولین بار آهنگ رو شنیدم، ساعت های طولانی بهش گوش کردم. زمانی که میشنومش پر میشم از حسی که سال ها در اعماق وجودم فقط وجود داشت و هرگز دست هام رو مشت نکرد، اما با شنیدن فریاد سرباز ایرانی گفتنت، مشتم گره میشه و باهات میخونم، سرباز ایرانی. احساساتیم کردی، کاری که برای مبارزه طلبی پیاده نظام لازم است. 

پ.ن.۲ ـ سرباز ایرانی، به حرفت فکر کردم، شاید تو درست میگی، ریشه در خاک، اما خودم شاید ترجیح میدم بگم، عشق است. من اونجا بزرگ شدم، مردم اون سرزمین فرهنگ و زبونشون در خون من عجین شده است. شاید اسم همین رو ریشه می گذارند، نمیدونم؛ اما از دید من، عشق به ترکیب های آشناست، ولو اینکه زشتی هاش رو هم خوب بشناسم، اگر زبان به انتقاد باز می کنم، به خاطر همین عشق است، اگر بیماری رو پنهان کنیم فقط به گسترشش کمک کردیم، برای اصلاح و درمان، باید اول قبول کنیم که بیماری هست و جای درستش رو نشون کنیم بعد به درمانش بپردازیم. 

پ.ن.۳ـ مرگ "پاواروتی" اندوهگینم کرد، هنرمند بزرگی بود، بامعنا خواهد بود اگر 6 سپتامبر رو به نام، روز اپرا نامگذاری کنند.



 
کين..
ساعت ۱:۳٦ ‎ق.ظ روز دوشنبه ۱٢ شهریور ۱۳۸٦  

با شوق و عشق و اشتیاق و شاید هم کمی حسرت یا اندوه، گفتی: "اینجا فقط به درد تو می خوره. "

باید بهت میگفتم:"۲۶ سال دیر فهمیدی، ۲۶ ســــــــــــــال! " اما هیچی نگفتم و فقط حرص و حسرت خوردم.

خیلی برام گرون تموم شد، خیلی؛ اینقدر که دلم می خواهد با کشتن خودم ازت انتقام بگیرم ـ چون خوب می دونم که چقدر دوستم داری ـ میفهمی؟ اما نه، تو در این باره هیچی نمی دونی، هیچی. نمی تونم ببخشمت، بی انتها دوستت دارم اما به خدای تو قسم که اگر فقط و فقط به خاطر کسی نبود، با کشتن خودم ازت انتقام می گرفتم. اینو مطمئن باش!! امروز تمامی قدرت لازم برای این کار رو به دست آورده بودم، همه اش رو.

یک روزی این حرف ها رو بهت خواهم زد، اجل اگر به هر دومون مهلت بده تا دوباره همو ببینیم. عمری طولانی و با عزت و لذت برات آرزو می کنم. دوستت دارم



 
سفارت آلمان در تهران، يک خاطره
ساعت ٦:٥۱ ‎ب.ظ روز چهارشنبه ٧ شهریور ۱۳۸٦  

امروز سفر تحصیلی یک آشناهای اینترنتی به آلمان باعث شد یاد یک خاطره بیوفتم. موضوع مربوط به دو سال پیش است، زمانی که برای انجام کاری به سفارت آلمان در تهران رفته بودم. روی صندلی های انتظار که ده ها نفر هر کدوم با رفتار و سر و وضع بخصوصی نشسته بودند، دختر جوان ریزنقشی با مانتوی نخی ـ که بعدا دیدم قسمتی از کنار مانتوش کمی پاره شده بود ـ و درست یادم نیست گمونم مقنعه به سر و بدون ذره ای آرایش و با ظاهری بسیار ساده جزء منتظرین بود.

این دختر در ردیف جلوی من بود و یعنی زودتر از من نوبتش بود. زمانی که جلوی گیشه های ایستاده بودم به دلیل اینکه کار من کمی خاص بود مجبور شدم مدتی بیشتر انتظار بکشم، همونجا تووی سالن نشستم و در آن سالن که با وجود ردیف صندلی ها جای باریک و تنگی شده، که بی شباهت به راهرو نیست، حواسم به اطرافم بود و متوجه شدم همون دختر جوون با یکی از گیشه ها که مردی ایرانی در اون به امور رسیدگی می کرد  مشغول صحبت است، مرد لحن غیر دوستانه ای داشت و چون از نظر قانونی این خانم جوون وقت قبلیش رو از دست داده بود و حقی نداشت، رفتار کارمند بیش از اندازه تووی ذوق میزد. از طرفی دقایقی مونده بود به وقت استراحت یک ساعته ی کارمندها و بعد از اون شیفت عوض میشد، کارمند بی حوصله تر جواب جدی و ردی به دختر داد و در پاسخ به او که از راه دوری اومده با سردی گفت که تا جایی که به او مربوط میشه مسئله تموم شده است و گیشه رو بست. مطمئن بودم که اگر این دختر آرایش کرده و شیک بود ـ مثل بیشتر مراجعین ـ  در همین شرایط کارمند حتی اگر نمی تونست یا نمی خواست براش کاری انجام بده، رفتار و کلام بهتری انتخاب می کرد. به هر حال در اون زمان چندان موضوع به نظرم خاص نیومد چون حرف کارمند قانونا درست و منطقی بود و شما بعد از زندگی در اروپا براتون خیلی عادی میشه، زمانی که اشکال کار از شماست، بدون چونه زدن جواب رد رو بپذیرید.

باید می نشستم تا این یک ساعت بگذره و شیفت تازه شروع به کار کنند، چون اگر از سفارت بیرون میرفتم باید نوبت تازه ای می گرفتم و چند هفته ی دیگه طول می کشید، دختر جوان هم نشست، بعد از یک ساعت، گیشه ها دونه دونه باز شدند و من نفر دوم گیشه ی جلوم بودم، همون دختر جلوی من بود، خانم کارمند زنی آلمانی و حدود ۶۰ ساله بود، که همسری ایرانی داشت و این رو از نام فامیلی اش که اگر اشتباه نکنم خانم اسفندیاری بود فهمیدم.

 مدارک دختر رو خواست و بعد از نگاهی به اون ها، متوجه شد که وقت دختر گذشته اما چیزی که بود، این دختر خانم، دانشجوی بورسیه رشته ی دکترا بود. دختر توضیح داد که از اردبیل به اونجا اومده و به دلیل مشکل راه نتونسته به موقع برسه، خانم اسفندیاری با احترام بسیار با دختر برخورد کرد، چون نفر بعدی نوبت من بود، تمام حرف هاشون رو کاملا میشنیدم، به دختر جملاتی گفت با این مضمون:«در ابتدا من به شما تبریک میگم که برای بورسیه پذیرفته شدید و یک دانشجو در سطح بالا هستید، مشکل قابل درک است»و بعد کار دختر رو انجام داد، زمانی که کار تموم شد و می خواست برگه رو به دختر بده که بره ویزاش رو بگیره، به او گفت:«شما میهمان دولت آلمان هستید و به همین دلیل هیچ پولی بابت ویزا از شما دریافت نمیشه، این برگه رو به مسئول بخش تحویل پاسپورت بدهید تا مشکلی در این مورد براتون پیش نیاد، در انتها برای شما آرزوی موفقیت و اقامت خوبی در کشور آلمان دارم.»

بعدا که کارهای خودم و دو آقای دیگر رو همین خانم انجام می داد، متوجه ی رفتار متفاوتش با دیگر کارمندان اون بخش سفارت که اکثرا ایرانی الاصل بودند، شدم. برای من نوع رفتار صمیمانه و با پرنسیب خانم اسفندیاری، بسیار جالب توجه و تامل بود.

این خانم هم با من و هم با اون دو آقای دیگه که راننده ی تریلی های ترانزیت بودند برخوردی صمیمانه و دوستانه داشت و در حین کار اصلا خشک و رسمی حرف نمی زد و خیلی هم با شوخی سوالات لازم رو می پرسید، ولی هرگز با هیچ کدوم از ما سه نفر مثل اون دختر با حالتی همراه با تواضع و سرشار از احترام صحبت نکرد، چرا که ما خودمون به کشورش می رفتیم، ولی دختر دانشجو به دعوت دولت آلمان به اون کشور سفر می کرد و این خانم دقیقا به نمایندگی از دولت آلمان همچون میزبانی که با میهمان محترمش برخورد می کند، با او صحبت می کرد و احترامات لازم در شان و منزلت میزبان رو به میهمانش تقدیم میکرد.

 علاقمند هستم این نکته رو برای بعضی از دوستان ظریف بینم اضافه کنم که، صددرصد اروپایی ها این طور محترم و بافرهنگ نیستند همونطور که صددرصد ایرانی ها فرهنگی متضاد با اونها ندارند، اما نسبت افراد بافرهنگ اکثریت قریب به اتفاق جامعه رو تشکیل میده. از دید من همین رفتارهاست که نشان دهنده ی فاصله ی فرهنگ اروپایی و فرهنگ‌ جهان سومی است.

                                                           * * * * * * * *

چند روز بعد نوشت:

کتایون عزیز، درگذشت پدر محترمت رو  به شما و عزیزانت تسلیت میگم، برای شما آرزوی شکیبایی برازنده دارم و امیدوارم روان ایشون آرام و شاد باشه. دلم به تو است دوست آروم و فهیمم، من رو هم در اندوهتون شریک بدونید.



 
مردم شيلدا
ساعت ۱٢:۱٥ ‎ب.ظ روز یکشنبه ٤ شهریور ۱۳۸٦  

در دوران نوجوانی ام کتاب فوق العاده خواندنی به دستم رسید که به زودی به محبوب ترین کتاب من تبدیل شد ـ که بارها آن را خواندم ـ با نام «مردم شیلدا» اثر هانس کریستین اندرسن. نام نویسنده ی شهیر، البته خود نشان از کتابی ارزشمند و خواندنی است.

به هر حال کتاب مردم شیلدا، سرگذشت مردمان شهری بود با نام شیلدا، که تمامی این مردمان افرادی بسیار بسیار با هوش و نابغه بودند. به دلیل نبوغ مردمان این دیار، تمامی پادشاهان و والیان سراسر جهان به دنبال مردان این شهر می فرستادند و آنها را به عنوان وزراء و دانشمندان دربار با دستمزدهای بسیار زیاد استخدام می کردند. کار به جایی رسید که روزی دیگر مردی در شهر نماند و همگی به وزارت سرزمین های دور و نزدیک رفته بودند.

زنان شهر ناچار شدند همه ی کارها را به عهده بگیرند و همزمان تربیت کودکان و کارهای خانه نیز تنها بر دوش آنان بود. مردان سالی یک بار به مناسبت سال نو، می توانستند به خانه ها بازگردند و در بازگشتشان به شهر متوجه شدند که بسیاری از امور تغییر کرده به خصوص بچه ها اغلب خودسر و بی تربیت شده بودند، چرا که برای زنان به تنهایی انجام تمامی امور و تربیت درست همزمان کودکان ممکن نبود.

به زودی مردان شهر در شهرداری به دور هم جمع شدند و تلاش کردند که تدبیری بیاندیشند؛ آنان می دانستند که اگر نخواهد به نزد پادشاهان بازگردند، به زور خواهد بردشان؛ به همین دلیل اندیشیدند که تنها راه این است که از همین حالا ما خود را به حماقت بزنیم و برای این‌که ما را باور کنند باید هر چه جدی تر دست به کار شویم. از آن روز مردم شیدا شروع به انجام کارهای احمقانه کردند و تصمیمات حماقت آمیزشان در سرزمین های دور شنیده شد و بدین ترتیب از دست پادشاهان نجات پیدا کردند. اما آنان چون نمی خواستند دگر بار از شهر و خانواده اشان دور شوند مجبور بودند به کارهایشان برای مدت طولانی ادامه دهند و بدین منوال کار به جایی رسید که جز حماقت در آن شهر نماند.

داستان های کتاب با بیانی شیرین و جذاب، شرح اعمال احمقانه ی این مردم است، تا اینکه در اثر حماقتشان شهر به آتش کشیده شد و تمامی مردم شهر متواری شدند و هر یک در سرزمینی از سرزمین های جهان پراکنده شدند. نویسنده به خوانندگان می گوید امروز احمق های بسیاری در سراسر جهان پراکنده اند که نسل همان مردمان شیلدا هستند و به همین دلیل کارهای احمقانه در همه جا اتفاق میوفتد و بعد نتیجه ی اخلاقی به خواننده گان نوجوان می دهد که از فرزندان مردم شیلدا دوری کنند و..

حالا چرا امروز بعد از سال ها به یاد این داستان افتادم، دلیلش خواندن خبر موج تازه ی اخراج برجسته ترین اساتید ایران است. در سال های گذشته در ایران حرفی بود از فرار مغزها و اندیشمندان و دولتمردانی که سعی می کردند راهی پیش گيرند تا موج این فرار سرمایه های ارزشمند انسانی را کم کنند. اما امروز شاهدیم که ا.ح. و هیئت دولتش به احمقانه ترین رفتار ممکن آن هم برای بشر قرن حاضر دست می زنند و اخراج مغزها می کنند، این مردمان برترین اقشار هر جامعه ای هستند، سرمایه های بی نهایت ارجمند. با این جریان اندیشیدم به راستی که ا.ح. و وزرایش از مردمان شیلدا هستند که در ایران زمین دست به اعمال محیرالعقول می زنند. مقطوع النسل گردند، مردمان شیلدای ایران زمین.



 
خبری از آسمان!
ساعت ٢:۱٢ ‎ب.ظ روز شنبه ۳ شهریور ۱۳۸٦  

در روز بيست و هفتم آگوست معادل پنجم شهريور سياره مريخ يكی از درخشانترين اجرام قابل رويت در آسمان خواهد بود. رويدادی بسيار نادر كه آنرا حلول دو ماه در يك آسمان می نامند. براي مشاهده و رصد اين پديده زيبا ۵ شهريور ساعت(۰۰:۳۰) سی دقيقه نيمه شب به آسمان نگاه کنيد. شايد برايتان جالب باشد که بدانيد، دفعه ی بعدی كه اين رويداد جالب را مي توان ديد سال 2287 ميلادی خواهد بود. پس اين فرصت را از دست ندهیم.

این پیام مدتی پیش برام فرستاده شد، مطمئن نیستم تاریخش درست است یا خیر، اما فکر کردم شاید بد نباشه اینجا بگذارمش!