*** در مسیر زندگی ***

بی سر زمین تر از باد*** سابق***
 
سفارت آلمان در تهران، يک خاطره
ساعت ٦:٥۱ ‎ب.ظ روز چهارشنبه ٧ شهریور ۱۳۸٦  

امروز سفر تحصیلی یک آشناهای اینترنتی به آلمان باعث شد یاد یک خاطره بیوفتم. موضوع مربوط به دو سال پیش است، زمانی که برای انجام کاری به سفارت آلمان در تهران رفته بودم. روی صندلی های انتظار که ده ها نفر هر کدوم با رفتار و سر و وضع بخصوصی نشسته بودند، دختر جوان ریزنقشی با مانتوی نخی ـ که بعدا دیدم قسمتی از کنار مانتوش کمی پاره شده بود ـ و درست یادم نیست گمونم مقنعه به سر و بدون ذره ای آرایش و با ظاهری بسیار ساده جزء منتظرین بود.

این دختر در ردیف جلوی من بود و یعنی زودتر از من نوبتش بود. زمانی که جلوی گیشه های ایستاده بودم به دلیل اینکه کار من کمی خاص بود مجبور شدم مدتی بیشتر انتظار بکشم، همونجا تووی سالن نشستم و در آن سالن که با وجود ردیف صندلی ها جای باریک و تنگی شده، که بی شباهت به راهرو نیست، حواسم به اطرافم بود و متوجه شدم همون دختر جوون با یکی از گیشه ها که مردی ایرانی در اون به امور رسیدگی می کرد  مشغول صحبت است، مرد لحن غیر دوستانه ای داشت و چون از نظر قانونی این خانم جوون وقت قبلیش رو از دست داده بود و حقی نداشت، رفتار کارمند بیش از اندازه تووی ذوق میزد. از طرفی دقایقی مونده بود به وقت استراحت یک ساعته ی کارمندها و بعد از اون شیفت عوض میشد، کارمند بی حوصله تر جواب جدی و ردی به دختر داد و در پاسخ به او که از راه دوری اومده با سردی گفت که تا جایی که به او مربوط میشه مسئله تموم شده است و گیشه رو بست. مطمئن بودم که اگر این دختر آرایش کرده و شیک بود ـ مثل بیشتر مراجعین ـ  در همین شرایط کارمند حتی اگر نمی تونست یا نمی خواست براش کاری انجام بده، رفتار و کلام بهتری انتخاب می کرد. به هر حال در اون زمان چندان موضوع به نظرم خاص نیومد چون حرف کارمند قانونا درست و منطقی بود و شما بعد از زندگی در اروپا براتون خیلی عادی میشه، زمانی که اشکال کار از شماست، بدون چونه زدن جواب رد رو بپذیرید.

باید می نشستم تا این یک ساعت بگذره و شیفت تازه شروع به کار کنند، چون اگر از سفارت بیرون میرفتم باید نوبت تازه ای می گرفتم و چند هفته ی دیگه طول می کشید، دختر جوان هم نشست، بعد از یک ساعت، گیشه ها دونه دونه باز شدند و من نفر دوم گیشه ی جلوم بودم، همون دختر جلوی من بود، خانم کارمند زنی آلمانی و حدود ۶۰ ساله بود، که همسری ایرانی داشت و این رو از نام فامیلی اش که اگر اشتباه نکنم خانم اسفندیاری بود فهمیدم.

 مدارک دختر رو خواست و بعد از نگاهی به اون ها، متوجه شد که وقت دختر گذشته اما چیزی که بود، این دختر خانم، دانشجوی بورسیه رشته ی دکترا بود. دختر توضیح داد که از اردبیل به اونجا اومده و به دلیل مشکل راه نتونسته به موقع برسه، خانم اسفندیاری با احترام بسیار با دختر برخورد کرد، چون نفر بعدی نوبت من بود، تمام حرف هاشون رو کاملا میشنیدم، به دختر جملاتی گفت با این مضمون:«در ابتدا من به شما تبریک میگم که برای بورسیه پذیرفته شدید و یک دانشجو در سطح بالا هستید، مشکل قابل درک است»و بعد کار دختر رو انجام داد، زمانی که کار تموم شد و می خواست برگه رو به دختر بده که بره ویزاش رو بگیره، به او گفت:«شما میهمان دولت آلمان هستید و به همین دلیل هیچ پولی بابت ویزا از شما دریافت نمیشه، این برگه رو به مسئول بخش تحویل پاسپورت بدهید تا مشکلی در این مورد براتون پیش نیاد، در انتها برای شما آرزوی موفقیت و اقامت خوبی در کشور آلمان دارم.»

بعدا که کارهای خودم و دو آقای دیگر رو همین خانم انجام می داد، متوجه ی رفتار متفاوتش با دیگر کارمندان اون بخش سفارت که اکثرا ایرانی الاصل بودند، شدم. برای من نوع رفتار صمیمانه و با پرنسیب خانم اسفندیاری، بسیار جالب توجه و تامل بود.

این خانم هم با من و هم با اون دو آقای دیگه که راننده ی تریلی های ترانزیت بودند برخوردی صمیمانه و دوستانه داشت و در حین کار اصلا خشک و رسمی حرف نمی زد و خیلی هم با شوخی سوالات لازم رو می پرسید، ولی هرگز با هیچ کدوم از ما سه نفر مثل اون دختر با حالتی همراه با تواضع و سرشار از احترام صحبت نکرد، چرا که ما خودمون به کشورش می رفتیم، ولی دختر دانشجو به دعوت دولت آلمان به اون کشور سفر می کرد و این خانم دقیقا به نمایندگی از دولت آلمان همچون میزبانی که با میهمان محترمش برخورد می کند، با او صحبت می کرد و احترامات لازم در شان و منزلت میزبان رو به میهمانش تقدیم میکرد.

 علاقمند هستم این نکته رو برای بعضی از دوستان ظریف بینم اضافه کنم که، صددرصد اروپایی ها این طور محترم و بافرهنگ نیستند همونطور که صددرصد ایرانی ها فرهنگی متضاد با اونها ندارند، اما نسبت افراد بافرهنگ اکثریت قریب به اتفاق جامعه رو تشکیل میده. از دید من همین رفتارهاست که نشان دهنده ی فاصله ی فرهنگ اروپایی و فرهنگ‌ جهان سومی است.

                                                           * * * * * * * *

چند روز بعد نوشت:

کتایون عزیز، درگذشت پدر محترمت رو  به شما و عزیزانت تسلیت میگم، برای شما آرزوی شکیبایی برازنده دارم و امیدوارم روان ایشون آرام و شاد باشه. دلم به تو است دوست آروم و فهیمم، من رو هم در اندوهتون شریک بدونید.