*** در مسیر زندگی ***

بی سر زمین تر از باد*** سابق***
 
یادداشت
ساعت ٩:٤٢ ‎ب.ظ روز جمعه ۳۱ خرداد ۱۳۸٧  

برای کامل شدن لازم نیست حتماً با کسی وارد رابطه شوید. اگر تنها و شاد باشید بهتر از این است که با کسی همیشه غمگین و گرفته زندگی کنید. مهمترین رابطه ممکن، رابطه ی شما با خودتان است.

 

 

**این قطعه ای از یک مقاله در سایت مردمان بود، که تک تک جملاتش رو همیشه باور داشتم. دلم خواست اینجا هم یادداشتش کنم. آدرس این سایت در لینک های کنار همین صفحه موجود است.

 

 



 
فردا می نویسمش
ساعت ۱:٥٢ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ۳٠ خرداد ۱۳۸٧  

مرسی کتایون جان از دقت هاتخجالت



 
فرزندپروری
ساعت ۸:۳٥ ‎ب.ظ روز چهارشنبه ٢٩ خرداد ۱۳۸٧  

بعد از مدت ها رفته بودم سراغ بلاگ نارنج و خوندمش. آخرین پستش رو برای دخترش نوشته بود به مناسبت روز تولدش، یک پست که خیلی زیاد مادرانه بود. این نارنج خانم از دید من یا پست هاش خیلی عالی و خوندنی است که برای من تحسین برانگیز است یا یک سریشون واسه من خیلی لوس و بعضا حال به همزن است! اما این پستش از دید من؛ خوب، خوشم نیومد اما نه چون حال بهمزن بود. اگر حسی مثل اکثر خانم های معمولی در این باره داشتم شاید می گفتم عالی بود، اما چون این حس مادرانه ی معمول رو _99%_ خودخواهی می بینم، از نوشته اش خوشم نیومد. در واقع از احساسات مادرانه به این سبک بدم میاد. مطعمئنا خیلی ها نظرشون این نیست، اما من کاری به کسی ندارم دیدگاه های خودم رو در این باره دارم.

 هرگز دلم نمی خواست مادر فرزندی باشم که خودم باعث تولدش شدم و همیشه سعی کردم جلوی این حس به سبک صرفا عاطفیش رو با منطق بگیرم. مادر شدن و خواستن این جریان یک چیز کاملا و صددرصد فطری است و طبیعی است. مثل هزار و یک جور چیز غریزی و فطری دیگه. من اصولا برای غرایز به خودی خودشون ارزش قائل نیستم. برای من آن چیز ارزشمند است، که رووش فکر شده باشه، اندیشه و زحمت پشتش باشه، با منطق و استدلال باشه و صد البته مضر به حال دیگران نباشه.

اکثر مادرها موجودات نازنینی هستند، بخصوص توو کشورهایی که به زن ظلم بیشتری و حق انسانیش پایمال میشه مثل خاورمیانه و کشورهای جهان سومی دیگه بیشتر احساس پر زحمت مادری قابل ارج است، اما به طور کلی به والدین نگاه می کنم و می بینم اینکه کسی می خواهد فرزندی داشته باشه به شدت در اکثر افراد حس خودخواهی و در بسیاری موارد خودشیفتگی(که این موضوع بیشتر در مردان) هست. از اینش بدم میاد. از مادرهای زیادی شنیدم که گفتند چقدر دلشون میگیره و حس بدی است که بچه اشون داره بزرگ میشه و دیگه کوچولوی اونها نیست!سبز_توو همین پست نارنج هم بود_ البته معلوم است که منظور بدی ندارند، اما این نشونه ای از خودخواهی محض اونهاست و عدم درک اینکه فرزند مال و تملک اونها نیست و موجودی است جداگانه که زندگی متعلق به خودش دارد. یا مادر و پدرهایی که وقتی حوصله دارند قربون صدقه بچه اشون میرند و لوسش می کنند و زمان بی حوصلگی چه بداخلاق مزخرف با بچه برخورد می کنند! و اصلا درک نمی کنند که این موجود انسانی کوچک با این رفتارها چه صدمات عاطفی و رفتاری می بیند و بر روی آینده ی رفتاریش چه تاثیرات بدی دارد.

اگر کسی بخواهد پدر یا مادر بشه با توجه به اینکه بداند مادر بودن به راستی به چه معناست و در حقیقت آگاهی داشته باشه که اون فقط دستگاه تولید یک جسم نیست که در واقع وظیفه ثانویه اش به مراتب جدی تر و بااهمیت تر از وظیفه اولیه که تولید انسانی سلامت از نظر جسمی است، خوب اونجا میشه به اون فرد ارزش والایی گذاشت، اما به راستی اگر کسی این موضوع رو کامل درک کند حاضر میشه انسان تولید کند؟؟!!

آیا اگر فکر پشت بچه دار شدن باشه، کسی به عنوان انسان باشعور خیال می کند اینقدر اخلاق و رفتارش پسندیده و بی نقص است که خودش رو در مقام تولید و تربیت یک انسان بداند؟ آبا اینقدر خودش رو دانا و توانمند می داند که انسانی مفید، نمی گم به حال بشریت، که به حال خود اون فرزند تحویل آینده ی خود بچه بده؟ که راه و روش درست فکر کردن، شاد و سلامت زیستن رو بلد باشه؟

تربیت کودک، تربیت انسان بزرگسال آینده، وظیفه مهم و پرزحمتی است، نیاز به هزاران اطلاعات دارد. نیاز داره خود والدین از رشد عاطفی و شعوری بالایی برخوردار باشند، تزکیه اخلاقی شده باشند. تحصیلات مناسب و به اندازه بدونند. رفتار با کودک رو در هر مرحله از رشد بشناسند و هزاران هزار مسئله دیگه. به راستی چند در صد کسایی که بچه دار میشند به این چیزها فکر کردند قبل از تصمیم به تولید مثل! تنها یاد گرفتند با هل هله و ول وله به بقیه خبر بدهند فرزندی در راه دارند! جشن بگیرند و تبریک بشنوند. این هایی که دسته دسته مامان بلاگر هستند از چه چیزها می نویسند و به راستی در یک نمونه اشون هم ندیدم _ گرچه انصافا خواننده اینجور بلاگ های قربون صدقه ی دندون درآوردن و سیسمونی خریدن بچه خودشون و همدیگه رفتن نیستم _ اما تک و توک پیش اومده بوده که پست هایی ازشون خوندم. حتی در یکی ندیدم به راستی مادره بدوند باید چطور با بچه رفتار کند مثلا نوشته باشه من فلان برنامه رو از وقتی خواستم بچه دار بشم پیاده کردم که فلان اخلاق بد رو بچه ام یاد نگیره. به فکر رشد مغزیش بودم،بهمان برنامه رو دارم اجرا می کنم واسه فردای بهتر بچه. از مارک لباس و اسباب بازی که واسه بچه اشون خریدن تعریف می کنند! کلا فقط سطحی گرایی است و بس.

همیشه از سال های بسیار دور به خودم گفتم اگر روزی بخواهم فرزندی داشته باشم کودک یا کودکانی رو به فرزندی می پذیرم. کسانی که دست تقدیر اونها رو از داشتن خانه و خانواده و محبت محروم کرده و نیازمند داشتن این چیزها هستند. همیشه به عزیزانی که دیدم فرزند اداپت کردند با دید احترام نگاه کردم و به راستی اون ها رو شایسته و لایق ارج می دونم. به خصوص کسانی که قادر به داشتن فرزند هستند و کودک بی خانواده ای رو به فرزندی می پذیرند. چنین مادران و پدرانی رو لایق احترام صد چندان انسانی والا می دونم و آرزو می کنم روزی تواناییش رو داشته باشم که جایگاه امن و با محبتی رو به کودکی به سرپرست هدیه کنم.

تمامی این حرف ها و نظرات من، به هیچ نحو ناقض ارزش و احترام به والدین نیست، و زحمتی که این عزیزان در هر سن و هر مملکتی برای رشد کودکشون می کشند حالا چه با دانش و چه کم دانش و چه بی دانش قابل احترام است و به همه اشون خسته نباشید و سلامت باشید میگم.

دلم می خواهد حالا که این حرف ها رو زدم به یک مادر بسیار نازنین که تا حدی میشناسم و  به راستی فرزندش مایه احترام و افتخار است و خودش لایق تقدیر، اینجا تبریک بگم. برای تربیت دختری فهیم و با کمالات که افتخار خودش و خیلی های دیگه است. کتایون عزیز که یک انسان به معنی واقعی است، من به عنوان یک دوست از همین آشنایی کمم با ایشون و دخترش خوشحالم.



 
با عرض معذرت از ساحت محترم خودم!
ساعت ٩:٥۱ ‎ق.ظ روز دوشنبه ٢٧ خرداد ۱۳۸٧  

من این خزعبلات رو پایین ثبت کردم؟

 خب!

 راستش امشب کاری کردم که البته جای دیگه برای خودم جریان رو ثبت کردم، درست است که عینا موضوع پایینی نبود اما الان با خوندن دوباره مطلب پایین در انتهای شب و موقع خواب، لبخندی زندم که در واقع می تونه خنده ی عمیقی از سر مضحک بودن جریان باشه و دلیلش این بود که به یاد ضرب المثل مازندرانی افتادم که فیکس فیکس و مچ این ماجراست، گرچه که مثل بسیاری از دیگر ضرب المثل هاشون بی ادبانست اما واقعیت رو به بهترین شکلش می رسونه، شرمنده اما میگه: " ته گی خوار نی، بی خود کچه ر نجس نکان!" قهقهه 

 

 

ببین رفیق، در مثل مناقشه نیست! بعد خوندن اینجا نیای یخه(یقه سابق) منو نگیری، که ابدا خوشم نمیاد!  قربون یو!



 
پوکر!
ساعت ٩:٠٦ ‎ب.ظ روز یکشنبه ٢٦ خرداد ۱۳۸٧  

حس غریبی دارم؛ خیلی غریب. احساس یا خیال می کنم، اینجا جای زندگی من نیست. لااقل در این شرایط و موقعیتی که قرار گرفتم هم خوانی مناسبی با روحیات و درونیاتم نمی بینم. مهاجرت در بزرگسالی در بهترین شرایطش تبعات سنگین روانی و احساسی دارد که توصیفش هرگز با کلمات رسایی ندارد و دقیقا مصداق "شنیدن کی بود مانند دیدن" است. زندگی در ایران با توجه به روحیات و شرایطم کاری به نظر نشدنی میاد. اروپا از جهات بسیاری بیشتر با روحیاتم سازگاری داشته. سخت است اما راستش تو باعث این مصیبت شدی! خاطرات تلخی از اونجا برام به یادگار گذاشتی که فکر کردن به اونجا رو برام در حالتی از دو قطب مخالف خواستن و نخواستن می کند.

می خواهم چیزی رو بیان کنم که هیچوقت نگفته بودم، نظر هر دوتا دوست پیر خودم رو تایید می کنم. فکر می کنم اونطوری راضی خواهم بود. شاید باید برم دنبالش! _ البته خیال نمی کنم که چنین کنم _ بدجوری حیرون موندم. بارها و بارها گفتم نباید فکر کنم. مدت هاست که مسکن این درد رو پیدا کردم، بی خیالی. حتی یادش گرفتم. اصلا من چرا به وضع موجود فکر می کنم!! همیشه گفتم یا ازت کاری بر میاد و  ارزشی اگر قائل هستی میری کاری که می تونی انجام میدی یا اگر کاری ازت برنمیاد برای چی بهش فکر می کنی؟؟؟! خودآزاری که ندارم، بی خیال. فقط بی خیال. از این لحظه یک تصمیم خیلی خیلی پررنگ می خواهم بگیرم. از همین ثانیه، می خواهم به سبک خودم و فقط برای خودم زندگی کنم. ارزش های دیگران ارزش های اونهاست. کسی اگر من رو می خواهد با همین خودم و ارزش هاش می خواهد اگر هم نه که دیگه از من کاری ساخته نیست. خوب می دونی که تا حالا بها دادم اگر حالا گیوآپ کردم چون دیگه واقعا درست نیست و کشش نیست. بیشتر از این فقط ضربه است. به خصوص که می شنوم، "فوقش مگه چی میشه؟!" این واسم خیلیییییییییییییییییییییی سنگین ه، خیلی. شاید واسه تو فقط یک جمله از سر استیصال است اما برای من نه. ابدا نه. خیلی چیزا رو برای همین فوقش تحمل کردم و گذشتم و چشم پوشی کردم اما از این لحظه دیگه نمی خواهم انجام بدم. از این ثانیه اگر حتی فداکاری کنم برای این است که مطلقا و فقط خودم می خوامش و راضیم می کنه. همین و همین.

خیلی بهم ریختم اما آرامشم رو حفظ می کنم و به خودم نشون میدم که با وجود اینکه از گوشت و پوست و احساسم اما از هر سنگی سخت تر خواهم بود. همین و همین.

از الان می خواهم از یک راه دیگه برم.



 
ثبت خاطره ی این روزا
ساعت ۸:۳٧ ‎ق.ظ روز شنبه ٢٥ خرداد ۱۳۸٧  

ساعت دوازده است و من مثلا دارم سعی می کنم بخوابم، توو این مدت از ایران بهم زنگ زدند و همین حالا قطع کردیم. سه چهار ساعت پیش یک ته استکان ودکا خوردم و بعدش کلی خوابم گرفت طوری نمی تونستم چشمام رو باز نگهدارم حالا توو رختخواب دارم چیز می نویسم! _بس که موقع خواب مثل بچه ها شیطون میشم و دلم نمی خواد بازی رو بگذارم کنار چند لحظه آروم چشمام رو هم بگذارم تا خوابم ببره! آخر شب ها با کامپیوتر یک سره دل بازی می کنم!

امروز، چون ساعت 12 گذشته میشه دیروز، موهامو کوتاه کردم، کار ماشین هم تموم شد و دادیم رفت. پریروز هم بعد از شونصد روز فرصت کردیم بریم خرید و یک سری لباس مناسب تابستون گرفتم. هر کار کردم لباس توو خونه ای از آب در بیاد آخر همه اش سنگین تر شد و منم بی خیال گفتم چی کار کنم همینا رو خونه می پوشم! کل امروزم شیک و شق و رق توو خونه باهاشون همه کار کردم! اینجا خیلی باحال است، ملت با هر لباسی میرن بیرون و اصلا خیالیشون نیست که این جور لباسی مناسب بیرون نیست. فقط کسی با لباس خواب و زیر بیرون نمیره! اصلا از این بی خیالی بیش از حدشون اول یک کم بدم اومده بود اما حالا بیشتر عادت کردم. توو اروپا مردم ساده بودند اما اینجوری بیرون نمیومدن! اما برعکس توو مهمونی، سادگی توو خیابون رو حفظ می کردند. اینجا اما توو مهمونی همه شیک و حتی بعضا رسمی تر لباس می پوشند اما توو خیابون یا فروشگاه وسیله روزانه، ادارات مثلا مردا با شلوار گرم کن میان بیرون اییییییییییییییییییییی! بدم میاد از این کارشون. اما حالی می کنم، امروز با لباس توو خونه و صندلش پریدم بیرون و رفتم سلمونی :)) عمرا توو آلمان با صندل بیشتر از دور و بر خونه میرفتم. اسختر هم همین امروز حاضر شده دو روز دیگه اینجا روز پدر است و قرار مهمانی لب استخر باشه، هفته ای که توشیم از گرما خفه شدیم استخر حاضر نبود حالا که حاضر است هوا داره بارونی میشه!  در اصل واسه امروز آماده است اما با این آب سردش کسی حاضر نمیشه ازش استفاده کنه.

دیگه اینکه یک اتفاق فوق العاده دوست داشتنی و جالب واسم و واسمون پیش اومده. قبل از بیام امریکا به مامانم می گفتم رفتم اونجا می گردم "تری" رو پیدا می کنم. وقتی اومدم هم با اطلاعات نسبتا کمم سعی کردم اما نشد و فهمیدم پیش از من بقیه هم از همین تلاش ها کرده بودند اما چیزی دستگیرشون نشده بود. بلاخره دو روز پیش خبردار شدم یکی دیگه از دختر دایی هام از طریق نت با تری تماس داشته. خودش گشته و بعد از حدود 27 سال خانواده پدریش رو پیدا کرده. فوق العاده خوشحال شدم و البته همه ذوق کردیم. من و اون توو بچگی هم بازی بودیم، اما وقتی خیلی کوچیک بود بعد از جدایی پدر و مادرش از پیش ما میره، منم که برمی گردم ایران. حالا اون با وجودی که اسم فامیلش رو سال ها پیش مادرش تغییر داده بود گشته بود و یک نفر به همون فامیلی تووی نت پیدا می کنه. وقتی با دختر عموش تماس می گیره خیال می کرده اون خواهرش است و بعد میفهمه دختر عمو اش است. حالا همین چند روزه قرار بیاد و با همه آشنا بشه. از اینکه بعد از این همه سال قرار ببنمش خیلی خیلی خوشحالم. همیشه حس خاصی بهش داشتم از خیلی خیلی سال پیش، امیدوارم حسم درست باشه.

از وقتی قرار شده بعد از این سال های دور دخترداییم رو دوباره ببینم با خودم فکر می کنم یعنی یک روزی می خواهد چنین اتفاقی با برسا بیوفته! حتی نمی تونم تصور کنم چطوری ممکن باشه و بشه.  به هر حال هفته ی فوق العاده پرباری بود، حتی به نظر میرسه دو تا جریان دیگه هم داره جور میشه. امیدوارم هر چی میشه خوب پیش بره.

این جک رو امروز توو آف هام دیدم و حسابی باحال بود:)))) 

یارو میره امریکا بهش میگن:"اسمت چیه؟"

میگه:"SUN OF GOD BETWEEN TWO WATER OF ORIGINAL"

میگن:" یعنی چی؟"

میگه:"شمس الله میاندوآبی اصل"

 



 
She's like the wind
ساعت ٩:٤۳ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ٢۳ خرداد ۱۳۸٧  

She's like the wind through my tree

She rides the night next to me

She leads me through moonligh

Only to burn me with the sun

She's taken my heart

But she doesn't know what she's done

Feel her breath on my face

Her body close to me

Can't look in her eyes

She's out of my league

Just a fool to believe

I have anything she needs

She's like the wind

I look in the mirror and all I see

Is a young old man with only a dream

Am I just fooling myself

That she'll stop the pain

Living without her

I'd go insane

Feel her breath on my face

Her body close to me

Can't look in her eyes

She's out of my league

Just a fool to believe

I have anything she needs

She's like the wind

Feel your breath on my face

Your body close to me

Can't look in your eyes

You're out of my league

Just a fool to believe

(Just a fool to believe)

She's like the wind

********

 I listened that many and many times.. and I'm so sorry ):



 
اگر نخوردیم نون گندم، دیدیم دست مردم!
ساعت ۱٠:۳٤ ‎ب.ظ روز چهارشنبه ٢٢ خرداد ۱۳۸٧  

دیشب خوابی دیدم؛ رویای چیزی رو که هرگز نداشتم! امروز وقتی که نسبتا بی مقدمه به یادم اومد با تعجب گفتم، چطور چیزی رو که هرگز نداشتی به خواب دیدی؟!!! بعد با این ضرب المثل جواب خودم رو دادم!



 
شانس or not to شانس!
ساعت ۳:٤۸ ‎ق.ظ روز دوشنبه ٢٠ خرداد ۱۳۸٧  

حسابی دلم گرفته! آشنایی و صمیمت هایی که روزی بوده و حالا دوری و غریبگی شده. زمان هایی که بی خیال تر!- شاید- می گذشت و حالا یاد آوریش هم در ذهن با ابهام است. برای اولین بار می خواهم اینجا اعتراف کنم، که شانس نیاوردم. نمی دونم ممکن است چی فکر کنی، اما شانس نیاوردم. اون ماهی کوچیک نبود، خیلی هم مهم بود، اما من نگرفتمش.

بحث شانس و احتمال، اگه احساسی بهش نگاه نکنم بهت اطمینان میدم که باورش ندارم و منطقا وجود نداره. هر چقدر نادان تر و ناواردتر باشیم لغت شانس توو کار ها و زندگیمون پررنگ تر میشه. وقتی کاملا و صددرصد به راهکار احاطه داریم که دیگه فکر نمی کنیم شانس موفقیت یا شکست چقدر است. وقتی میگیم شانس آوردیم اون موقعی است که چشم بسته بوده و توپ رو پرت کردیم سمت سبد و رفته تووش. اگه بدونی با چه سرعتی و چه حالتی باید فرستادش توو سبد که دیگه بحث شانس نیست. شانس خوب یا بد فقط همین جا معنی پیدا میکنه. وقتی حالیت نباشه چطور طی طریق کنی و راه و چاه رو نشناسی اونوقت توو شب تاریک جهلت راه بیوفتی توو جاده ی پرپیچ و خم و چاله چوله بعد صاف و سالم برسی به مقصد اینجاست که شانس خوب داشتی- از بین هزاران احتمال که فقط یکیشون درست و باقی غلط.

راستش اگر منم بد آوردم قصه اش همین بوده، از هیچکس گله ای نیست_ حتی از تو _. توو تاریکی راه افتادم و شانس نیاورم همین! یعنی واقعا به همین سادگی. اگر از قبل راه و چاه رو شناخته بودم و با نقشه راه میوفتادم مطمئنا اوضاع به از این میشد. حالا هم دلم گرفته که گرفته. خودش خشک میشه میوفته.یک روزی بی خود آشنا بودم و صمیمی. از اولش بی خود، حالا این غریبگی هم غلط کرده حالم رو بگیره، از اول نباید بود، یعنی حالا تازه رسیده سر جای اولش که درست بود.

بی خیالش که چیزی ازش دستگیرت نشد، حتی تصحیح و بازخونیش هم نمی کنم. نوشتم و حالم جا اومد، چون کلا دل گرفتن چیز مزخرفی است. باید که با چنته راهش رو باز کرد :))



 
باش..
ساعت ٩:٠٢ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ٩ خرداد ۱۳۸٧  

گاهی فکر می کنم فراموش شدم، ولی چه باک! آن هایی که دوستشان دارم سلامتند و حداقل زنده. همین برای رضایت نسبی کافی است.



 
توجه به بی توجهی!
ساعت ٩:۱٠ ‎ب.ظ روز دوشنبه ٦ خرداد ۱۳۸٧  

امروز نقدی بر کتابی می خوندم که سال ها پیش کتاب رو مطالعه کرده بودم، وقتی تاریخ چاپ کتاب رو نگاه کردم سعی کردم به یادم بیارم در چه سالی بوده که خوندمش؟ با حدس و توجه به شرایط اون موقع تقریبا میشد که بگم کی بوده. اما چیزی که توجه ام رو جلب کرد، این بود که من تاریخ سال وقایع به ظاهر مهم زندگیم رو نمیدونم و برای به یاد آوردنشون باید به دقت فکر و حساب کنم و بعد میگم فکر کنم فلان موقع بوده!_منظورم چیزایی است که در بزرگسالی خودم اتفاق افتاده_ تنها اتفاقی که تاریخش رو خیلی سریع می دونم، تولد برساست. الان که این رو نوشتم متوجه شدم با ماه حادثه مشکلی ندارم اغلب می دونم در چه فصل و چه ماهی رخ داده.

نمی دونم مسئله به خاطر تغییر تقویم رسمی محل زندگیم است که موجب شده مثلا هر بار که می خواهم بدونم الان در ایران چه سالی است با تردید بین 86، 87 و حتی 88! معطل می مونم!  مطمئن نیستم دلیل این جریان چی می تونه باشه. اما به نظر خیلی این موضوع هم دخیل نیست چون حتی تاریخ خروجم از ایران هم به طور دقیق چه ایرانی چه بین المللی یادم نیست کی بوده! با خودم فکر می کنم یعنی اینقدر وقایع برام بی تفاوت بودند! که نمی دونم یا اینکه.. ، اما می بینم نه دلیلش بی اهمیتی مسائل برام نبوده چون حتی چیزهایی که بسیار هم برام مهم بوده یا هستند رو تاریخ عددیش به یاد ندارم، اینکه فصل و ماه رو می دونم به دلیل این است که عدد نیستند و نامی دارند. مثل اینکه جریان همون است، من به اعداد توجه نمی کنم و به همین دلیل با رقم ها مشکل دارم!

حالا می دونم چرا تولد برسا رو از همه زودتر یادم میاد چون با تولد خودم عددش یکی است :))



 
نیک پیک D:
ساعت ٧:۳۳ ‎ب.ظ روز یکشنبه ٥ خرداد ۱۳۸٧  

حدود یازده صبح، یکشنبه است. هوا فوق العاده عالی است،آفتابی و کمی خنک، بهاری است. قرار بروند و بروم با آنها، پیک نیک، هیچ احساس نیازی به پیک نیک نمی کنم، زندگی توو این منطقه و خونه واسم به اندازه کافی پیک نیک است. وسط جنگل، توو طبیعت و هوای عالی. اینقدر پرنده های رنگی زیبا هر صبح تا عصر اینجا از پنجره می بینم که توو هیچ طبیعتی در یک روز این همه پرنده گیرم نمی آید. آوازشون هم موسیقی متن لحظات ساکت خونه است. واسه امروز مثل دو روز گذشته کلی برنامه کاری توو حیاط داشتم اما کاریش نمیشه کرد، باشه واسه شروع هفته! خوب همه دارند میرند و نمیشه که نرفت وگرنه شونصدتایی خیال می کنند چم شده! همچی چیزی رو نمی خواهم. در واقع همه رفتند و خانواده ای که من با اونهام همیشه آخرند و ما نرفتیم و این به نفع من بود امروز چون همیشه صبح ها اسلوموشنم! دیگه داریم راه میوفتیم، پا میشم برم ببینم امروز چطور خواهد گذشت؟

ــــــــــــــــــــــــــــــــ

صبح دوشنبه است. برنامه دیروز جمعا خوب بود_ ترجیح می دهم چیزای ناجالب شخصیش رو فراموش کنم، اینجوری راحت تر و خوشگل تر است، فراموشی - در صورت امکان- نعمت بزرگیه. _ از شهر نیوپورت خوشم اومد، یک شهر ساحلی لب اقیانوس اطلس. هوای باحال دیروز با تعداد زیاد مسافرها به شهر یک فضای توریستی باحال داده بود، همه لباس های تابستونی تنشون بود و حسابی منظره ی دیدن این شلوغی رنگارنگ واسم جذاب بود. جایی هم که رفتیم نشستیم، در سمت مقابل ساحل بود، منظره ی آبی زیبا و رووان اقیانوس دیده میشد. یک سره از سمت دریا باد شدیدی میومد، که البته در پناه درختان بوته ای و هوای گرم آزاردهنده نبود، آسمان پر بود از بادبادک های رنگی به شکل های مختلف، چون اون منطقه محل برگزاری مسابقات جهانی بادبادک است. به همین دلیل علاقمند به این تفریح روزهای آفتابی دیگه هم اونجا سرگرم هستند. به هر حال دیروز هم روزی بود واسه خودش.



 
بلاخره آره؟! یا آروزی دیگری؟
ساعت ٩:٥٢ ‎ق.ظ روز چهارشنبه ۱ خرداد ۱۳۸٧  

یک و نیم بامداد است. دلم گرفته و خوب بود نوشتن رو موکول می کردم به یک وقت دیگر که شاید بشه حرف های بهتری زد، اما می خواهم حتما، یک چیز رو یاد داشت کنم برای (...)

چیزهایی هست تووی زندگی، اینقدر با ارزشند که باید بخاطرشون چیزهای با ارزش دیگر رو فدا کرد، چنان فدا که هرگز و اصلا در مقابل اون چیز یا چیزهای با اهمیت تر به یادشون نیاورد. دایره ی بسته برای هر کسی همیشه می تونه یک جایی باعث دردسر بشه؛ فکر کنم دایره ی تو، بلاخره کار خودش رو کرد. علاقمند نیستم چیزی ازم پرسیده بشه، هر زمان لازم دونستم حتما در جریانت خواهم گذاشت.

 

 

پ.ن.  1/ این بلاگ به شدت شخصی شده، متاسفانه! اما راه راحت تری نمی شناختم!

2/ نمی دونم چطور شد برای کمتر از دهم ثانیه ای بوی سفره ی پارچه ای نخی خونه ی مادربزرگم در ده ها سال پیش رو احساس کردم، وقتی نون های دست پخت خودش رو، گرم و تازه روشون می گذاشت و من اون روزها بچه تر از اون بودم که بتونم بفهمم چقدر اون لحظات تکرار نشدنی خواهند بود. خدایتان بیامرزدتان، مردمان ساده ی خوبی بودید.  دلم نوستالژی نمی خواهد، از هیچ نوعی!

3/شاید این بار، فردا روز دیگریست!!

میگم خوب شد خواستم ننویسم. :))