*** در مسیر زندگی ***

بی سر زمین تر از باد*** سابق***
 
تا ظلم هست، عدالتی هم هست!
ساعت ٩:٢۳ ‎ق.ظ روز شنبه ۱٢ اردیبهشت ۱۳۸۸  

چقدر دلم گرفت از اعدام "دل آرا دارابی"!

 دختر بیست و سه ساله ای که به اتهام قتلی که  در سن هفده سالگی او اتفاق افتاد و هرگز ثابت نشد که کار اوست، به اعدام محکوم شد و صبح جمعه به ظلم کشته شد.

اینکه اصولا مخالف حکم اعدام در 99.999% موارد هستم, باعث این تاسف و اندوه نشده، اجرای اعدام نوجوانان دیگری رو هم در اخبار خواندم، اما این دختر به دلایل بی شمار بی گناهیش در این جرم مشخص شده بوده و این ظلم که برخلاف قانون و با عجله ای که نشان از کین! مجریان و قضات در پرونده ی اوست، برام بسیار ناراحت کننده بوده. وقتی خبر اجرای قتل این دختر جوان را خوندم، برای لحظاتی باورم نشد!

جدا تاسف انگیز است.

چقدر دوست می دارم به زودی از سرنوشت کسانی که به کین او را کشتند با خبر بشوم، همونطور که از سرنوشت بعضی های دیگر با خبر شدم و انگشت حیرت گزیدم که، عجب! پس به راستی عدالت پنهانی هست، که بیخ گلوی همه ی ظالمان را می گیرد، فقط گاهی دیرتر می شود، اما سوخت توو کارش نیست. تضمینی است.

حالا که این ها رو نوشتم به سرم زده داستان چیزی که گفتم باعث تعجبم شد رو بنویسم.

سال ها پیش، حدود شش یا هفت سال پیش، در تهران برای پیدا کردن کاری با جایی تماس گرفتم، طرف بهم گفت که در فلان روز و فلان ساعت برای مصاحبه به دفترش بروم. در زمان موعود به دفتر مراجعه کردم و خیلی زود متوجه شدم که این یک دام بوده و طرف مقصودهای شومی دارد. به لطف خدا و با چیزی که جز محبتی از طرف او نبوده و شاید معجزه باید بناممش، بدون آسیب از محلکه گریختم و تنها صدمه ای که این حادثه به من زد، وحشت فوق العاده و اندوه بود. تا سال ها به اون منطقه از تهران حس بسیار بدی داشتم, یا شاید هنوز هم داشته باشم نمی دونم! به هر حال این ماجرا گذشت و من توو دلم غصه ای بود از این خطری که من رو تهدید کرد. این ماجرا گذشت و تقریبا به هیچکس ازش نگفتم.

بعد از حدود سه سال، خیلی خیلی خیلی، اتفاقی از ماجرای قتلی در تهران با خبر شدم، دوست جدیدی پیدا کرده بودم که ایشون، پیگیر این جریان بود، و برام تعریف می کرد که این شخص رو گویا در محل کار خودش به شکل ناجوری کشته بودند و غیره و غیره. در طی صحبت ها نام مقتول رو به من گفت، البته این فرد به دلایلی معروفیتی داشت. به محض شنیدن این اسم، فورا طرف رو شناختم. بله، همون نامرد متجاوزی بود که سال ها پیش به مهر خداوند از دستش نجات پیدا کرده بودم. باورم نمی شد، درست در همون محلی که اون شوم سرشت قصد آزار رساندن به من رو داشت، کشته بودندش.

مطمئن هستم که نمی تونم حسم رو از شنیدن این خبر بیان کنم، چرا که ابدا خوشحالی و شادمانی نبود و نیست. تنها احساس خاصی بود از اینکه یک چنین دستان عدالت گستری در  این دنیای پر از کثافت, ظلم و اهریمن وجود داره، عدالت پنهانی که داستان های بسیاری راجع بهش شنیده و خونده بودم اما به چشم خودم، بار اول بود دیدمش.

این حس فوق العاده ایست وقتی بدانیم بلاخره روزی می رسه که همه ی خبثا نتیجه ی کردارهای اهریمنیشون رو می گیرند، فقط خیلی وقت ها ما خبر نمیشیم.

این رو هم بگم که بعد از اون ماجرا چندین بار دیگر شاهد اجرای عدالت توسط این دستان عادل بودم، که البته در موارد دیگر مرگ و میری در کار نبود، اما چنان ماجرا پررنگ و واضح بود که فقط کورها نمی تونستند بفهمند چرا چنین مصیبتی به سر اون شخص خاص اومده. چنان وجود این حقیقت برام ثابت شده که هر وقت از طرف اهریمن سرشتی، ظلمی بهم میشه، فقط منتظر میشم تا کی و چه جوری طرف حقش رو می گیره.

به امید روزی که هر اهریمن صفتی پیش از ارتکاب ظلم، به یاد دستان قدرتمند، عدالت پنهان بی افتد.