*** در مسیر زندگی ***

بی سر زمین تر از باد*** سابق***
 
افسانه ی Naupaka
ساعت ٢:٤٤ ‎ق.ظ روز چهارشنبه ۳٠ بهمن ۱۳۸٧  

Naupaka گل بومی جزیره ی Kauaیکی از جزایر هاوایی است، که در سواحل دریا می روید. همانطور که در تصویر پیداست، این گل تنها در یک سمت دارای گلبرگ است. جای نیمه دیگر خالی است. بومیان جزیره دلیل حالت غیر عادی در این گل را با افسانه ای توضیح می دهند.

بنا بر افسانه روزگاری پسر و دختر عاشقی در این جزیره می زیسته اند که بسیار بهم علاقمند بودند، روزی خانواده هایشان آنان را در کنار هم در ساحل می بینند، و برای اینکه دیگر نگذارند آنها با هم باشند، یکی از خانواده ها به کوهستان ها کوچ می کند و برای همیشه آن ها را از هم جدا می کنند. از آن پس گل "نائوپاکا" به دو نیم شد، نیمی به کوهستان کوچ کرد و نیمه ی دیگر در ساحل باقی ماند.



 
چقدر با این جمله موافقم و ازش خوشم اومد
ساعت ۱:۳٤ ‎ق.ظ روز سه‌شنبه ٢٩ بهمن ۱۳۸٧  

اگر تمام شب برای از دست دادن خورشید گریه کنی، لذت دیدن ستاره ها را هم از دست خواهی داد.



 
پیشگویی های سیاسی اجتماعی دکتر مصدق(28 سال قبل از انقلاب ایران)
ساعت ٧:٢٠ ‎ب.ظ روز چهارشنبه ٢۳ بهمن ۱۳۸٧  

مصاحبه ی دکتر مصدق با آندره بریسو، خبرنگار فرانسوی در 15 ژانویه 1951


من پیر شده ام، فکر نمی کنم به سن هشتاد برسم (در آن زمان 71 ساله بود و 87 سال عمر کرد). شاید هرگز نتوانم به آنچه برای کشورم آرزو می کنم جامه عمل بپوشانم ولی مطمئنم دیگران خواهند آمد، که پس از من این کار ها را به انجام خواهند رسانید. آنها امپریالیست ها و شوروی ها را بیرون خواهند کرد. شاه را یا از بین می برند و یا اخراج می کنند. او(شاه) با این که نرم خوست، آرزوی بزرگش این است که جای کوروش را بگیرد و همه کاره مملکت شود.
فکر نمی کنم حزب توده قادر به گرفتن و حفظ قدرت باشد. همینطور ارتش را توانا برای بر خاستن و بر پایی یک نظام دیکتاتوری نمی بینم.

امیدوارم سر کرده های شیعه قصد جدی برای ورود به عرصه ی سیاست نداشته باشند. که اگر چنین شود، ایران در آستانه ی وضعیت فاجعه آمیزی قرار خواهد گرفت که در ابتدا همسایگان ایران _ عراق، سوریه و اردن _ را در حالت جنگی با ما قرار می دهد. من واقعا از این تشکیلات مذهبی هراس دارم. درست است که ما مسلمان هستیم، ولی در واقع عرب نیستیم و رو در روی سنی ها قرار داریم. بدین ترتیب تشکیلات آخوندهای شیعه با آن سلسله مراتب و امکانات اگر به قدرت دست یابد، ما در داخل مواجه با انقلابی خونین خواهیم شد و در خارج باید نتایج جهاد علیه عراق، اردن و سوریه را تحمل کنیم. فکر نمی کنم مصر و حتی اسراییل مداخله کنند. به هر حال اگر این فرض آخری تحقق پیدا کند، یک آیت اللهی وارد عرصه می شود و نهضتی مالامال از نفرت علیه غرب و حتی ضد یهود و در دشمنی با عرب های سنی راه خواهد انداخت و ای بسا که خیابان ها جای جسد و خون خواهد شد.

 

Andre Brissaud, le Crapouillot. Nouvelle serie. Decembre 1986, La France

 

 مصاحبه گر تاکید می کند که بنا به درخواست  دکتر مصدق، متن مصاحبه پس از مرگ او می توانست منتشر شود.

 

پ.ن. این متن رو یکی از دوستان برام ایمیل کرده، در مورد مستند بودن این مطلب اطلاعی ندارم.[سرچ کردم و چیزی که پیدا کردم،ااین لینک نظر دکتر منصور بیات زاده در رد صحت این گزارش است.]ا 

 



 
این جمله رو باید با طلا نوشت
ساعت ٥:۳٠ ‎ق.ظ روز چهارشنبه ۱٦ بهمن ۱۳۸٧  

خردمند آن نیست که چون در گرفتاری می‌افتد بکوشد تا از آن گرفتاری بیرون آید، خردمند آنست که بکوشد در گرفتاری نیفتد.

                                                                            

                                                                                             نصیحه الملوک



 
ایالت متحده New England پاییز 2008
ساعت ٤:٥۳ ‎ب.ظ روز شنبه ۱٢ بهمن ۱۳۸٧  

 

فقط در ناملایمات است که فضایل انسان به اوج خود می رسد. در غیاب باد، یک پنبه مانند یک کوه استوار است.

                                                                                                              یک مَثل هندی

                                                          



 
به یاد یک دوست نازنین
ساعت ٩:۱٠ ‎ق.ظ روز چهارشنبه ٩ بهمن ۱۳۸٧  

شاید این عکس رو بعضی ها جایی هایی دیده باشند. اما نامی از این بزرگ مرد عاشق کوه و طبیعت که تووی عکس عشقش به کوه پیداست _ زباله هایی که دیگران در کوه ریختند رو جمع کرده تا کوهستان پاک بمونه_، برده نشده. ایشون سیاوش عزیز است که متاسفانه  چند سال پیش دماوند او رو از دوستدارانش گرفت.siavash

ساعت تقریبا یک نیمه شب است و من.. من ذهنم مشغول است. یاد تو چند روزی است که به شدت اومده توو سرم و ازش نمیره! شاید چند روزی که می خواهم ازت بنویسم و این کار رو نکردم ولی حالا خیال می کنم تا ننویسم ازت یا برات یا لااقل به یادت آروم نمی شم. باز نیمه ی بهمن اومد و سالگرد بی تو شدنمون. چنان توو ذهنم خیلی از حرف هامون و صحنه های جاهایی که سه تایی بودیم یا با بقیه بودیم نقش بسته که باورم نمیشه. خیلی از حرف هایی که زدی. خنده ها و اون معصومیت خاصت. حتی با اون ریشی که می گذاشتی زمان هایی که سعود داشتی بازهم یک جور قیافه ی بچه گونه که به نظرم از پاکی دلت و بزرگی اندیشه ات بود، توو صورتت دیده می شد. نمی شه اسم K2 رو بشنوم و یاد تو و احساست بهش نیوفتم. خلاصه که خیلی دلم هوای بودت رو کرده، سیاوش. انگار همه ی خاطراتی که ازت دارم هجوم آوردن به ذهنم. مثنوی معنوی. کیس بستنمون وسط سالن. اون روز توو امیریه. اون بعد از ظهر توو قائم شهر که سه تایی پای سیستمت نشسته بودیم. اون روز تابستون که از نوک قله دماوند زنگ زدی و توو صدات شوق پر می زد و با خوشحالی بهم گفتی، اینجا الان 36 درجه زیر صفر است. چند روز تو دراسله. حرف هات راجع به کتاب ها که چه با مزه و رک گفتی که قرضشون نمی دی و اینقدر مهربون با صداقت بودی که حتی من فقط خنده ام می گرفت از این همه رک و راست بودنت. تو تک بودی پسر. عکست با علی توو حیاط کاخ دانشکده نور. شادی ها خنده ها غم ها خستگی ها و و و

 یاد اون بارون شدید قائم شهر و لذت خیس شدنش، با دوستانی که تووی این دنیا نظیری نداشتند. چه حیف شد که دیگه پیشمون نیستی. دلم گریه می خواهد اما نای گریستن نیست. فکر نکنم برای تو که به آرزوت رسیدی، حالا گیریم زیادی زود، نه واسه تو نیست.

 ای کاش اگر بعد از زندگی روانی هست ، روانت در آرامش و رضایت باشه پاک سرشت.



 
غربت
ساعت ٧:۳٦ ‎ق.ظ روز یکشنبه ٦ بهمن ۱۳۸٧  

غربت بیماری زمینی خاص نیست، غربت بیماری زمان ماست.

                                                                                           ابراهیم نبوی

 

شنیدن این برنامه رو به دوستان علاقمند پیشنهاد می کنم.

 

 

گر چه امروز در سرزمین کودکی های خودم هستم و احساس غربتم هرگز به این میزان کم نبوده است. اما این جمله ی آقای نبوی چنان با مفهوم است و زیبا بیان شده که نتوانستم اینجا ننویسمش.



 
 
ساعت ٦:٠٥ ‎ق.ظ روز پنجشنبه ۳ بهمن ۱۳۸٧  

 

A stranger was seated next to a little Persian girl on the airplane; when the stranger turned to her and said, "Let's talk. I've heard that flights go quicker if you strike up a conversation with your fellow passenger."l

The little girl, who had just opened her coloring book, closed it slowly and said to the stranger, "What would you like to talk?"l

"Oh, I don't know", said the stranger "since you are iranian, How about nuclear power?" and he smiles.l

"OK", she said. "That could be an interesting topic. But let me ask you a question first. A horse, a cow, and a deer all eat the same stuff - grass - . Yet a deer excretes little pellets, while a cow turns out a flat patty, and a horse produces clumps of dried grass? Why do you suppose that is?"l

The stranger, visibly surprised by the little girl's intelligence, thinks about it and says, " Hmmm, I have no idea."l

To which the little girl replies, "Do you really feel qualified to discuss nuclear power, when you don't know shit?"l



 
اورمزد بهمن
ساعت ٥:۱٦ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱ بهمن ۱۳۸٧