*** در مسیر زندگی ***

بی سر زمین تر از باد*** سابق***
 
بعد از 24 ساعت بارش برف
ساعت ۸:۳۳ ‎ب.ظ روز دوشنبه ۳٠ دی ۱۳۸٧  

انتظار روز برفی

 عصر و برف، سی ام دی



 
ژانویه 2009
ساعت ۱:٥۳ ‎ق.ظ روز یکشنبه ٢٩ دی ۱۳۸٧  

 این روزها پشت بسیاری از اتومبیل های تووی خیابون برچسبی را می توان دید که بر روی آن نوشته: "20 ژانویه، آخرین روز بوش."

بیست ژانویه برابر با سی ام دی ماه، روزی است که "باراک اوباما" به طور رسمی سمت ریاست جمهوری رو به عهده می گیرد و به کاخ سفید نقل مکان می کند. و دموکرات ها و بسیاری از مردم حتی غیر دموکرات، که روزی به بوش رای داده بودند، برای خروج او از کاخ سفید در حال لحظه شماری اند، و این برچسب ها از نشانه های همان شمارش معکوس است. ملت آسیب دیده، تصور می کنند اوباما ناجی آنها از بحران های دوران بوش است.

 و اوباما چه استادانه با تسلط بر فن بیان، و تقلید کامل از سبک سخنرانی "مارتین لوتر کینگ"** بزرگ _که اتفاقا روز دوشنبه همین هفته، که از معدود تعطیلات رسمی ایالات متحده است به مناسب بزرگداشت او _ در روان خودآگاه و ناخودآگاه مردمان تاثیر گذاشت و این تصور برای اکثریت به وجود آمده که فردای بهتری در انتظار است. 

به امید فردایی بهتر برای تمامی مردم خوب در سراسر جهان 

 

**دکتر مارتین لوتر کینگ، سیاهپوستی که رهبر مذهبی و فعال حقوق مدنی سیاهپوستان آمریکایی و برنده ی جایزه ی صلح نوبل سال ۱۹۶۴ است.

بخشی از معروفترین سخنرانی او به نام رویایی دارم:

«رویایی دارم که روزی چهار کودک من در جامعه‌ای زندگی خواهند کرد که نه بر مبنای رنگ پوست‌شان، که بر اساس شخصیت‌شان ارزیابی خواهند شد.»

"

 I have a dream that my four little children will one day live in a nation where they will not be judged by the color of their skin but by the content of their character

"



 
آلمانی, زبان فلسفی
ساعت ٤:٤٩ ‎ق.ظ روز جمعه ٢٧ دی ۱۳۸٧  

هوش از حماقت عصبانی می شود، ولی خرد بدان (به حماقت) می خندد.

                                                                      

                                                        جمله ای معروف در آلمانی، گوینده: Kurt Götz

 

بسیاری چیزها از آلمانی ها آموختم، مثل ها و جملات قصارشون حاوی اندیشه های عمیقی است، که بسیار آموزنده اند و شنیدنشان برای من همچون مصاحبت با پیر دانای هزاران ساله است. چنان به خرد خردمان آن سرزمین ایمان دارم که اگر جمله ای بشنوم و چندان از آن نیاموزم، به خودم فرصت می دهم تا عمیقا و از همه جانب روی معناش فکر کنم چون می دانم بی شک آموزه ای ارزشمند در آن نهفته است. 

زبان آلمانی زبان فیلسوفان است و به راستی هیچ زبانی به گسترگی این زبان برای این علم مناسب و قدرتمند نیست(صد البته که این نظر کاملا غیر کارشناسانه و شخصی من است، چرا که مسلما تمامی زبان های دنیا رو بررسی نکرده ام).

به هر شکل با هر آنچه که بود، بسیار خوشنودم از اینکه زندگی در سرزمین فلسفه و مردمان اکثرا دانا (و خودپسند) آلمان رو تجربه کردم.

  



 
Let's do it today
ساعت ٥:٠٧ ‎ق.ظ روز چهارشنبه ٢٥ دی ۱۳۸٧  

 .

.

.

تو به آرامی آغاز به مردن می کنی

اگر هنگامی که با شغلت

یا عشقت شاد نیستی

 آن را عوض نکنی

اگر برای مطمئن، در نامطمئن خطر نکنی

اگر ورای رویاها نروی

اگر به حوادث اجازه ندهی

که حداقل یک بار در تمام زندگی ات

ورای مصلحت اندیشی بروی 

امروز زندگی را آغاز کن

امروز مخاطره کن

امروز کاری کن!

 

                                                     قسمتی از شعر "امروز کاری کن" اثر پابلو نرودا



 
معرفت
ساعت ٧:٠۳ ‎ق.ظ روز شنبه ٢۱ دی ۱۳۸٧  

پروردگارا! کدامین پل در کجای جهان شکسته است که هیچ کس به مقصد نمی رسد؟

 

از این جمله خوشم اومد، سوای اینکه خودم نظرم با این جمله همخوانی دارد یا نه. اگر بنا بود به جای پروردگارش به گوینده جواب بدهم، می گفتم: "شناخت".  نمی دونم گوینده ی اصلیش کی است.

 

 



 
 
ساعت ٩:٥٤ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ۱٩ دی ۱۳۸٧  

شبِ زندگی برای خردمند، همچون روزِ روشن است.

                                                                                   اُرد بزرگ



 
تشکرنامه
ساعت ٢:٤٠ ‎ق.ظ روز پنجشنبه ۱٩ دی ۱۳۸٧  

امروز درست شد.

از همه ی عزیزانم ممنونم که برای به انجام رسیدن این کار، هرگز هیچ لطف و کمکی را در این راه ازم دریغ نکردند.

سپاس از پدر و مادر عزیزم که مثل همیشه از نظر مادی و معنوی لطفشون شامل حالم بود.

متشکرم از علی مهربان که مثل همیشه از علم و دانشش برای کمک به همه استفاده می کند و اینبار مثل خیلی دفعه های دیگه، برای من وقت صرف کرد.

سپاس از مهرداد عزیزم که به راستی اصل و فرع این ماجرا از ابتدا (ایده اش) تا انتهاش به طور مستقیم و غیرمستقیم با همراهی او پیش رفت و به موفقیت رسید.

با تشکر از دایی حمید عزیزم که یک دوست به معنی واقعی بامعرفت بود و نشون داد اونهایی که اینجا هستند همه هم حل شده در دنیای کاپتالیسم اینجا نیستند و ذات هر کس همیشه همون است که بود.

ممنون از الن گرامی که چند باری اطلاعاتی بهم داد و یک بار هم به خاطر نگرانی ام به زحمتش انداختم و چه دوستانه و بی منت بهم لطف کرد.

ممنون از جناب دکتر تحریری که با تجربه و دقت هاشون باعث به ثمر رسیدن این کار شدند.

سپاس از کارمی بخاطر تمامی کمک هایی که در این مدت بهم کرد و همه ی دیگرانی که در تک تک مراحل با توانایی هاشون همراهیم کردند.

برای همگیتون آرزوی سلامت و شادی می کنم، ممنونم که بهم اجازه دادید که حق داشته باشم زندگی کنم.



 
 
ساعت ۳:٥٩ ‎ق.ظ روز شنبه ۱٤ دی ۱۳۸٧  

تا بدبختی را نشناسیم، هیچ وقت راه بدست آوردن و نگه داشتن خوشبختی را یاد نمی گیریم.

                                                                                                   داوید وایت



 
 
ساعت ٩:۱۱ ‎ق.ظ روز چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۸٧  

حیات خوابی است و محبت رویای آن.

                                                                                       آلفرد دوموسه



 
Christmas Eve
ساعت ۱٢:۱٦ ‎ق.ظ روز پنجشنبه ٥ دی ۱۳۸٧  

اینجا کریسمس اییو است. بیرون روی زمین، همه جا سفید و حسابی برفی است. هوا ابری است و با بارونی ملایم. توو خونه ها تمیز و پر از زرق و برق و درخت آراسته و کادوها زیرش. آهنگ های مخصوص این زمان از رادیو داره پخش میشه. بعضیاشون که معمولا قدیمی ترند، قشنگ هستن و دوستشون دارم.

من، هیچ حس خاصی ندارم. هیچی. نه شادم، نه غمگین. نه هیجانی دارم، نه هیچ چیز دیگه ای. حتی پریروز که برای خریدن یک سری کادو برای این و اون رفتم بیرون هوس نکردم یک لباس تازه واسه خودم بگیرم. هیچ. شاید اولین بار در طول تاریخ فروشگاه ها باشه که چند روز قبل از سال نو، کلی قیمت های تخفیف خورده روی جنس ها بود! وضع اقتصادی مردم حسابی خراب است. اگر می خواستی خرید کنی، با بهترین قیمت ها می تونستی. اما کلا حس خاصی در من نبود. نیست. اگر برای من جشن سال نو معنی داشته باشه، نوروز است، که اونم اینجا صفای اصلیش رو نداره و خیلی ازش نمیشه چشید!

امروز چیز کوچیکی از آلمان واسه مامان تعریف کردم. بهم گفت: تو آلمان بیشتر وطنت است تا ایران. دلت برای اونجا تنگ شده اما ایران! به فکر فرو رفتم و گفتم، وطن؟ نه، هیچ جا وطن من نیست. برای ما وطنی نمونده. اما اگر بنا به انتخاب بود، آلمان رو برای زندگی قبول می کردم. به خصوص اگر بنا بود، فرزندی می داشتم و بزرگش می کردم. اما بهش نگفتم احساسی نیست. هیچ حسی. خودم خوب می دونم چرا. سرکوب. چون اگر به احساساتم اجازه بدهم رخ نشون بدهند..

حالا اومدم اینجا توو اتاق دراز کشیدم و دارم چیز می نویسم. دلم می خواهد بخوابم. تا چند ساعت دیگه باقی مهمونا میان و مجبورم پاشم برم توو سالن. حالش نیس! فعلا که میشه وقت آرامشم رو باید غنیمت بدونم.