*** در مسیر زندگی ***

بی سر زمین تر از باد*** سابق***
 
...
ساعت ٦:٤٤ ‎ب.ظ روز شنبه ۳٠ مهر ۱۳۸٤  


وقتی موسیقی گل سرخ را
در گوشم
زمزمه کردی.
به وضوح دیدم که،
گیتارت
رنگین شد.



 
 
ساعت ۳:٠٦ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ٢۸ مهر ۱۳۸٤  
دره ها و باتلاق ها همدیگر را نمی بینند، حتی اگر همسطح باشند، قله ها همدیگر را می بینند حتی اگر در یک سطح نباشند.

 
دوستان عزیزم سلام
ساعت ٥:۱۸ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٢٦ مهر ۱۳۸٤  

امیدوارم همتون شاد و خرم باشید.
از لطف همگی ممنون واسه این چند روز که نبودم، گه گاه حالم رو پرسیدید.
با محبت هاتون یک دنیا شادم کردید، چقدر خوشحال میشم وقتی میبینم کسانی هستند که هر چند ثانیه ایی کوتاه، یادم میکنند، توی این دنیایی که هر چی جمعیتش بیشتر میشه آدما تنهاتر میشن ، این حس تنها نبودن خیلی با ارزشه.
راجع به پست قبلی خیال کردم بد نباشه توضیحی بدم، چون نظرات یه جورایی حاکی از این بود که واسه خیلیها جای سوال یا تردیداتی بوده.
همونطور که اکثرا متوجه شدید، این یک مکالمه عارفانه بوده و در واقع از من انتظار نمیره که اینطور رفتار کنم، چرا که از هر کس به اندازه توانش انتظار دارند.
اما وقتی وارد وادی عرفا بشیم واحدهای سنجش هم تغییر میکنن _ لازم میدانم اینجا بگم که وادی عرفان درست شبیه به دیار عشق ه، کسی نمیتونه تصمیم بگیره و بعد عاشق بشه، عشق تصمیم میگیره و ما رو انتخاب میکنه، همینطور هم عرفان، ممکن من نوعی سعی کنم مثل عرفا رفتار کنم اما تا منو لایق ندونند ، همه کارهام فقط تقلیدی در سطح هست_ برگردیم به مسئله خودمون.
یکی از دوستان گفتند ما اینطور رفتار کردیم و حالا وضع مملکتمون اینه، برای داشتن جامعه بهتر باید تلاش کرد، من راجعه به این این مورد در پستی به تاریخ 29 شهریور 1384 نظرم رو نوشتم، اگر علاقمندید میتونید اونجا رو مطالعه کنید.
همونطور که گفتم این راهی نیست برای ما مردمی که دنیامون کاملا مادی هست؛ اما چیزی که این سوال و جواب کوتاه برای من آمی داره اینه که، لااقل با دیدن حد بالا، بتونم سعی کنم به اندازه خودم قانع باشم، لااقلش اینکه اگر تلاشمو کردم و نشد در درگاه پروردگار از سگان کمتر نباشم، به داده هاش شکر کنم و صبور باشم. و این معنیش تلاش نکردن نیست.لااقل من اینو نمیفهمم ازش.
سربلند باشید.



 
 
ساعت ۱٠:٤٢ ‎ب.ظ روز چهارشنبه ٢٠ مهر ۱۳۸٤  
پرسيد: چه ميکنيد؟
پاسخ داد: اگر داد شکر وگر نداد، صبر.
برآشفت و گفت: اين طريق سگان است.
پرسيد: شما چه ميکنيد؟
پاسخ داد: اگر نداد، شکر؛ اگر داد، می بخشيم.





 
همراه
ساعت ٩:٠٥ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱٩ مهر ۱۳۸٤  
با تو میشه راههای هزاران سال رو یک شبه طی کرد.
میدونی چرا؟
چون با تو زمان معنای خودش رو از دست میده.



ماآنیم، دیدی بلاخره بر این یکی هم غلبه کردی.

 
 
ساعت ۱:۱٢ ‎ب.ظ روز دوشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸٤  
فرشته از سنگ پرسید: چرا از خدا نمیخواهی که ترا انسان کند؟!
سنگ پاسخ داد: چون هنوز آنقدر سخت نشدم که انسان شوم.

 
 
ساعت ٥:٠۱ ‎ب.ظ روز یکشنبه ۱٧ مهر ۱۳۸٤  
و رسالت من این خواهد بود تا دو استکان چای داغ را از میان دویست جنگ خونین به سلامت بگذرانم، تا در شبی بارانی آنها را با خدای خویش، چشم درچشم هم، بنوشیم.
زنده یاد "حسین پناهی"


دوست دارم،خدای من.

 
ققنوس شناسی!!
ساعت ۱:٥٦ ‎ق.ظ روز شنبه ۱٦ مهر ۱۳۸٤  
ققنوس مرغی(پرنده) است بغایت خوش رنگ و خوش آواز؛
گویند منقار او 360 سوراخ دارد و در کوه بلندی رو به باد می نشیند و صدای عجیبی از منقار او بر می آید و به سبب آن صدا، مرغان بسیار جمع آیند، از آنها چندی را گرفته و طعمه خود می سازد. گویند هزار سال عمر کند و هنگامی که عمرش به آخر آید، هیزم بسیار جمع کند و بر بالای آن نشیند و سرودن آغاز کند و مست شود و بال بر هم زند، چنانکه آتشی از بال او ایجاد شود و در هیزم افتد و خود با هیزم بسوزد و از خاکسترش یک تخم پدید آید.
او را جفت نباشد و گویند بشر موسیقی را از آواز او یافته است.
برگرفته از "برهان غیاث لطائف"
در زبان انگلیسی ضرب المثلی هست که نشان دهنده آشنایی مردمان مغرب زمین با این مرغ افسانه ایی است.
.Any fire might contain a Phonix یعنی: هر آتشی ممکن است، ققنوسی در بر داشته باشد.

 
به مناسبت تولد شاعر و نقاش محبوب و نامی
ساعت ۱:٤٢ ‎ق.ظ روز جمعه ۱٥ مهر ۱۳۸٤  
شعر : سوره تماشا
شاعر: سهراب سپهری

به تماشا سوگند
و به آغاز كلام
و به پرواز كبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است.

حرف هايم ، مثل يك تكه چمن روشن بود.
من به آنان گفتم:
آفتابی لب درگاه شماست
كه اگر در بگشاييد به رفتار شما می تابد.
و به آنان گفتم : سنگ آرايش كوهستان نيست
همچنانی كه فلز ، زيوری نيست به اندام كلنگ .
در كف دست زمين گوهر ناپيدايی است
كه رسولان همه از تابش آن خيره شدند.
پی گوهر باشيد.
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببريد.

و من آنان را ، به صدای قدم پيك بشارت دادم
و به نزديكي روز ، و به افزايش رنگ .
به طنين گل سرخ ، پشت پرچين سخن های درشت.

و به آنان گفتم :
هر كه در حافظه چوب ببيند باغی
صورتش در وزش بيشه شور ابدی خواهد ماند.
هركه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترين خواب جهان خواهد بود.
آنكه نور از سر انگشت زمان برچيند
می گشايد گره پنجره ها را با آه.

زير بيدی بوديم.
برگي از شاخه بالاي سرم چيدم ، گفتم :
چشم را باز كنيد ، آيتی بهتر از اين مي خواهيد؟
می شنيديم كه بهم مي گفتند:
سحر ميداند،سحر!

سر هر كوه رسولی ديدند
ابر انكار به دوش آوردند.
باد را نازل كرديم
تا كلاه از سرشان بردارد.
خانه هاشان پر داوودی بود،
چشمشان را بستيم .
دستشان را نرسانديم به سر شاخه هوش.
جيبشان را پر عادت كرديم.
خوابشان را به صدای سفر آينه ها آشفتيم.

روحش شاد و یادش گرامی

 
يگانه
ساعت ۱٢:۳٦ ‎ق.ظ روز پنجشنبه ۱٤ مهر ۱۳۸٤  

پرواز عاشقانه، آن نغمه شبانه.
جمعند در تو اکنون، ای ياس جاودانه
نازت کشم من اکنون، در بطن اين ترانه
ای کيمیای هستی، هستی چه دلبرانه

شاعر این شعر زیبا که فی البداهه( این لغت فارسی نداره!!؟) گفته شده، دوست عزیز و با احساس من هستند، که یکی از قشنگترین ترانه های آلبوم "روزهای بی خاطره" آقای قمیشی هم از ایشون هست.
به دلایلی اسم خودش توی آلبوم قمیشی به عنوان شاعر ذکر نشده و اینجا هم متاسفانه اسمش رو مجبورم ننویسم(چه حیف).



 
بی توقع
ساعت ۱۱:٤٧ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱٢ مهر ۱۳۸٤  
گلی که بر مزار پرنده می روید، انتظار نغمه سرایی ندارد.
ناشناس

 
آبینه
ساعت ۱۱:۱۱ ‎ب.ظ روز دوشنبه ۱۱ مهر ۱۳۸٤  

به روانی آب صدایش کرد
لطافت باران پاسخش گفت 
نرمی امواج چشمه، بازوانش را فشرد 
در مرداد دستانش، بخار شد.

 



 
آزادی...
ساعت ۱:٥٧ ‎ب.ظ روز یکشنبه ۱٠ مهر ۱۳۸٤  
یک اانسان می تواند آزاد باشد، بی بزرگ بودن؛ اما هیچ انسانی نمی تواند بزرگ باشد، بی آزاد بودن.
جبران خلیل جبران

 
 
ساعت ۱٢:٢٥ ‎ق.ظ روز جمعه ۸ مهر ۱۳۸٤  

آیا شبهای دلتنگی را،
پایانی هم هست؟!

بی عمر زنده ام من و اين بس عجب مدار ......... روز فراق را که نهد در شمار عمر

 



 
 
ساعت ۱:۳٥ ‎ب.ظ روز دوشنبه ٤ مهر ۱۳۸٤  
خداوند :
هرگاه بنده ایی مرا بخواند، آنچنان به سخنان او گوش میسپارم، که گویی بنده ایی جز او ندارم؛ اما شگفتا از بنده ام، همه را چنان می خواند، که گویی همه خدای اویند، جز من.!!

 
هميشه بر قله (دلتنگی و ادای دين به سياوش عزيز)
ساعت ۳:۳٥ ‎ب.ظ روز جمعه ۱ مهر ۱۳۸٤  

سياوش عجيب هوات رو کردم؛ چطور همه رو گذاشتی و رفتی. چه کردی با ما!!!!

دلم به هوای تو ميل دماوند کرده، انگار که يکی داره صدام ميکنه از اينجا بکنم و بيام اونجا، رينه و بعد تو... ! من که کوهنورد نبودم و نيستم ، اما انگار همه اونايی که گم کرده دارن رو قله صدا ميکنه!

تو که رفتی و همه رو واسه خوردن سيب تنها گذاشتی، اگه اونم اين کار رو کنه ديگه ميزنم ميام.

روزه آخر هرگز يادم نميره، توی چهارچوب در وايساده بودی، با همون حيا و حزن و لبخند هميشگيت، اما خوب ميدونستم چه حسی داری. يادته بهت گفتم: آ... ميبينمت؟

آره گمونم يادت باشه.اگه ميدونستم اون آخرين ديدار با تو، توی اين دنياست!! چه ميکردم؟! هنوز هم نميدونم.

خواسته بودی يه روز تو کوهها گم بشی و هرگز نتونن پيدات کنن، بيا اينم آرزوت.

همه دنيا دنبالت گشتن و ميگردن، ديگران رو بعد سالها گير ميارن، اما تو، نه.

دماوند تاب دوريت رو نداشت، فهميد آخرين صعودت به اونجاست، برای هميشه توی آغوشش گرفتت.چه آغوش سخت و سردی! آره ديگه عشق همينه! مگه نميگن عاشق بدی معشوق رو نميبينه، تو هم که خودت پشت عکست رو قله نوشتی: عشق را اينجا پيدا کردم، خاک قله را بوسيدم و گريستم.

در ياد تمامی آنان که حتی کمی ميشناختنت، به نکويی ماندگاری؛ در ياد من و خاندان يزدانی تا ابد.