*** در مسیر زندگی ***

بی سر زمین تر از باد*** سابق***
 
اشک ها و لبخندها
ساعت ۱٠:٢۳ ‎ب.ظ روز شنبه ٢٥ مهر ۱۳۸۸  

امروز اول صبح خودم از طریق سایت زمانه، از وقوع زلزله ی تهران با خبر شدم، نداشتن تلفات و خسارات باعث آسایش خیالم شد.

چند ساعتی دیرتر با دوستی حرف می زدم که بهم خبر داد بعد از وقوع این حادثه بچه ها در ایران چنین نگاشتند: "کارشناسان اعلام کردن: علت زلزله ی امروز تهران، زمین خوردن سرلشگر فیروزآبادی در حمام بوده."

 بعد از خنده و شوخی، در مکالمه با عزیز دیگری بیان کردم که کار ایرانیان خوش ذوق در ایران، طی سال های اخیر همین شده که از هر تراژدی ای طنزی بسازند و ببیچند به پر و پای جباران زمان، و هر از گاهی این تیرهای طنز بر پیکره آبروی! سردمرداری از سردمداران آخرین واقعه ی جنجالی سیاسی فرود می آید.

در همین اندیشه ها بود که به ذهنم آمد این ماجرا در ایران ما پیشینه ای بس تاریخی و ریشه دار دارد، از قدیم الایام در این سرزمین, جباران و دیکتاتورها تحت نام ها و اقسام مختلف بر گرده ی مردمان سوار و بر اریکه می تاختند، و در این میان همیشه مردمانی با قریحه ی طنز بالا در دربارها بودند که تلخی های عملکرد حکومت و حکومتیان را با زبان طنزشان بیان می کردند و نقش اینان چنان پررنگ بوده که در تاریخ کشور ایران با نام تلخک ها مشهوری برخورد می کنیم یا حداقل وجود این سمت آورده شده است.

در این حکومت آخری ایران، همانطور که فرمانروای دیکتاتور نام شاه را منسوخ کرد و اسم سمت دیکتاتوری خود را مقام رهبری نامید، تلخک هم به گونه ی سنتی خود به کناری گذارده شد و سمت مشخصی و لااقل ذکر شده ای را در حکومت ندارد، ولی تلخک های بی نام و نشان در دل مردمان این سرزمین زنده اند و نیاز ایرانیان این دوره را که بر اثر ستمگری حاکمان عصر ما هنوز وجود دارد، با طنزهای به جا و به روز خود برآورده می کنند.

تا ستمگر و دیکتاتور در ایران حکومت کند مردمان سرزمین این خاک به تلخک نیاز دارند، و چه کم تاثیر اما مستمر مردمان باقریحه و خوش ذوق ایران این وظیفه ی اصیل را به انجام می رسانند. به راستی که باید هم در این سرزمین شعرها و مثل هایی باشد که بگوید: خنده ی تلخ من از گریه غم انگیزتر است؛ و "آنکه می گرید یک درد دارد و آنکه می خندد هزار."



 
جادو
ساعت ۳:٢٦ ‎ق.ظ روز سه‌شنبه ٢۱ مهر ۱۳۸۸  

پشت این فسون های پی در پی

چه پروایی نهفته است

ای بید مجنون



 
مرور
ساعت ٦:٤٤ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ۱٦ مهر ۱۳۸۸  

حرفی نیست!

تنهاست

 آرزویی در دل

 دعایی یر لب

  گذر بی احساس زمان

حسرت لش

                      _ به درازای سایه های عصرگاهی_

چشمان دوخته

                       بر برگ های سرگردان پاییزی

و دیگر هیچ!

 

با این همه

 خورشید درخشان است

                        گوش به زنگ

                               چشم به انتظار

                                               و دل امیدوار

                                                        به امید دیدار ..