چشمام رو واا می کنم و کنار دستم بین دو تا صندلی جلو، برای دونستن زمان، دنبال گوشی می گردم. ساعت هفت و چند دقیقه صبح است و بارونی. از پشتی صندلی ماشین سربلند می کنم، به دور و بر یک نگاه می ندازم. هنوز همه خوابند و جنگل خیس و مه آلود، بی رفت و آمد. چشمم میوفته به آتیشی که از دیشب هنوز روشن است! یادم میاد حدود ساعت سه صبح بود که بارون شروع شد، اما کنده ی درخت که توو آتیش بود هنوز روشن و قرمزی زغال های آخته ی زیرش، بی خیال از ریزش بارون می درخشند. همیشه شنیده بودم که باید شب کنده انداخت توو آتیش که تا صبح آتیش باقی بمونه اما هیچ وقت چیزی رو که امروز صبح به چشم دیدم به ذهنم نیومده بود. اون هیکل عظیم و سوزان که بعد از 7 -8 ساعت هنوز از ابهت اولیه اش چیزی در خودش داره، فکرهای متفاوتی رو به ذهنم میاره. چیزهای که در نگاه اول خیلی بی ارتباط به نظر می آیند:
به این فکر می کنم که اگر لایه های سطحی کنده ی درخت، وا نداده بودند و مثلا مقاوم بودند هرگز آتش به درون بدنه رسوخ نمی کرد و اینطور این عظمت ساخته ی ده ها یا بیش از صدها سال رو نابود نمی کرد. همیشه باید سطح ها قوی تر باشد تا مرکز در امان بمونه، درست مثل داستان حمله ی اعراب به ایران که گفته می شود که در اثر خیانت پسرک آسیابانی آنان توانستند به سرزمین امپراتوری بزرگ و با عظمت ایران وارد بشوند. با خودم فکر می کنم که اگر به دور کنده ی درخت پوسته ای از پولاد کشیده شده بود، هرگز به این سادگی مغز چوب نمی سوخت و از بین نمی رفت.
یک نکته ی جالب دیگری که از سوختن اون کنده ی درخت در شب تا صبح بارونی یادگرفتم و برام جالب بود دلیل خاموش نشدن کنده درخت زیر بارون بود. و اون این است که اگر کنده ای روشن شده باشد، زیر ریزش بارون هم به سوختنش ادامه میده، چون سطح بالایی پهنش همچون چتری از آتش افروخته ی زیر و درونش محافظت می کند، و به این شکل در شب بارونی هم می شود تا صبح آتش داشت.
موضوع اندیشه های من بعد دیدن سوختن کنده ی درخت ادامه داشت و نوشتمش اما چون زیاد خصوصی شد، باقیش رو بردم توو دفتر خصوصیم. اما دلم می خواست می گذاشتم اینجا بمونه، چون احتمالا می تونست برای کسی مفید باشد!