*** در مسیر زندگی ***

بی سر زمین تر از باد*** سابق***
 
گذر
ساعت ۱۱:٥٢ ‎ب.ظ روز یکشنبه ۳٠ بهمن ۱۳۸٤  
سنگ های تازه رها شده از بدنه ی صخره های کوهستانی، لبه های تیز و ناسوری دارند. جویبارها آنها رو با خودشان می برند، هرجا که کشیده می شوند خطوطی از خود به جا می گذارند و بر بدنه ها خراشی ایجاد می کنند. در ابتدا حرکتشان کند است، در برخورد با هرچیزی با شدت و سر و صدا از جا می جهند. هر چه که بیشتر با جریان رودخانه همراه می شوند از تیزی لبه هایشان بیشتر کاسته می شود. در این راه کم کم با دیگر سنگها بیشتر همسو و متناسب می شوند. در طی گذر از این راه طولانی، وقتی آنها بر حاشیه ی رودها می رسند نرم و ساییده شده آرام گرفته اند؛ اگر پای برهنه بر آنان گام بردارید نه تنها بران نیستند که نوازشگر هم هستند، این آرامش و لطافت در گذار رود به آنان آموخته می شود؛ و آنگاه که به بی کران اقیانوس می رسند چنان نوازشگر و لطیفند که سواحل آرامش را به دیگران هدیه می دهند و در کنار یکدیگر با نرمی و بی هیچ توقعی می آسایند.
در این میان هستند سنگهایی که هنوز به خوبی نرم نیستند و لبه های تیزشان گاه خراش بر بدنه ی احساس می کشد و آه از نهاد بر می آورد. اینان پرورده های سیل ها و سیلاب هایند، که به اندازه لازم فرصت نداشته اند تا نرم و ساییده شوند.
و این است داستان زندگی ما آدمیان.

پ.ن. : از این به بعد سعی می کنم بیت های کوتاه و زیبایی رو به عنوان پی نوشت اینجا بگذارم. اینم از اولیش.

بیخود شده‌ام لیکن، بیخودتر از این خواهم ..........با چشم تو می گویم، من مست چنین خواهم
من تاج نمی‌خواهم، من تخت نمی‌خواهم .....................در خدمتت افتاده، بر روی زمین خواهم
آن یار نکوی من، بگرفت گلوی من ................ گفتا که چه می خواهی، گفتم که همین خواهم
"مولانا"
با بیت آخرش حال می کنم، معرکه اس.

 
چنين گفت اوشو:
ساعت ۸:٠۱ ‎ب.ظ روز جمعه ٢۸ بهمن ۱۳۸٤  
 
شنا را تنها با شنا کردن مي توان آموخت.
و عشق را تنها با عشق ورزيدن مي توان فهميد.
نيايش را تنها با نيايش کردن مي توان دريافت.
راه ديگري نيست.
و
تلاش نکن که زندگي را بفهمي
زندگي را زندگي کن !
تلاش نکن که عشق را بفهمی
عاشق شو!
و چنين است که خواهي دانست.
اين دانستن حاصل تجربه توست .
اين دانستن هرگز ويرانگر آن راز نيست .
هرچه بيشتر بداني
در ميابي که هنوز چيزهاي بيشتر و بيشتري باقي است تا بداني .


 
آموخته هايم از دائو
ساعت ٩:٢٠ ‎ب.ظ روز یکشنبه ٢۳ بهمن ۱۳۸٤  

آنگاه نامت ماندگار خواهد بود، که بی هيچ توقعی راه را به حد توان بپيمايی؛                    آنکه در پی نامی نبود، جاودان شد.



 
هکر نبود! پيشی بود.
ساعت ٢:۱٤ ‎ب.ظ روز شنبه ٢٢ بهمن ۱۳۸٤  

بعد يکی دو روز گذر از مراسم حک شدن اومدم يک سلام احوال پرسی از دوستان.

اين پرشين بلاگ خلف جمهوری اسلامی ه. دقيقا شعر و ور اونارو تحويل ملت ميده. دو روز اينجا نوشته حک شده، حالا بعد اينکه از پلوخوری امام حسين برگشتند اومدن حرف مفت ميزنند ما حک نشده بوديم!!! (۲ اصطلاح مثلا تخصصی هم زدن تنگ بيانيشون که فقط ۴ نفر بی سواد مثل من ازش سر در نميارند چيه، يعنی که بعله راستی راستی هک نشديم.) اشکال پيش اومده بوده، اونم فقط واسه بعضی ها! اون صفحه مجهول الهويه!! ـ که لابد کار دست اوامل خرابکار بيگانه و ايادی امريکای جهان خوار هست‌ ـ همينجوری بيخودی برای شما به نمايش در ميومده! جل المخلوق!

البته من خيال ميکنم اين کارها همش در راه خدمت به بازار تهران و زنده نگهداشتن عاشورا بوده. اين يا آن، هکر نيمه محترم با اين عمل خواسته کاری کند در اين ايام!! ملت اگر ميخواهند بمونند خونه پرشين بلاگبازی کنند، نمونند و بروند تو سر خودشون بزنند که ثواب ببرند! به هر حال. اينم از اين هکر بازی.

نکته جالب برای من که جا دارد از جناب هکر با ايمان تشکر کنم اين هست که فهميدم، عجب!!! من چه دلی بستم به بلاگ و دوستان بلاگر! و چه نقش نسبتا پررنگی اين نارسانا در زندگيم داره بازی ميکنه. اين دو شبی حسابی حوصلم سر بود فکر ميکردم قسمتی از کارهام مختل شده و اين جدا خيلی بد است. به خودم گفتم هرچی باشه دنيای مجازی مجازی ه، جای دنيای واقعی رو نميگيره تو همچين شرايطی دستت به هيچ جا بند نيست و اين برای من که هيچوقت خوش ندارم تا حد بی دست و پايی وابسته به کسی يا چيزی بشم يک جور ضربه حساب مياد. به همين دليل دارم فکر ميکنم يک راهی پيدا کنم در دنيای حقيقی که اينطور اندوه ها! ديگر تو کارش نباشه. 

خوش بگذره به همتون تا پست بعد.



 
milbloger
ساعت ۸:۳٧ ‎ب.ظ روز چهارشنبه ۱٩ بهمن ۱۳۸٤  

 

نسل تازه ای از سربازان وبلاگ نويس در آمريکا که به "ميل بلاگر"ها يا وبلاگ نويسهای نظامی شهرت دارند، هم در ميدان نبرد می جنگند و هم درباره تجربيات خود می نويسند.

اين گرايش، پنجره تازه ای را به جنگاوری امروزی باز می کند و گونه جديدی از ادبيات دوران جنگ پديد می آورد.

باوجود اين، برخی از اين پيشگامان که در خط مقدم جبهه وبلاگ می نويسند، بيم آن دارند که دوران طلايی وبلاگ نويسی نظامی، همين حالا هم به سر آمده باشد زيرا مقامات نظامی اعمال فشار بر نوشتار بی قيدوبند آنلاين را آغاز کرده اند.

"شاهين خاکستری"، يکی از سربازان ارتش که در حال حاضر مامور به خدمت در آلمان است و به صورت ناشناس وبلاگ "مادويل گازت" را می نويسد، اصطلاح "ميل بلاگ" را که ترکيبی از واژه های "ميليتاری" (نظامی) و وبلاگ است برای اشاره به وبلاگ نويسان نظامی ابداع کرد و شروع به برقراری تماس با ساير ارتشی هايی کرد که وبلاگ می نوشتند.

او گفت: "ساليان سال من شاهد بوده ام که ديگران 'به نمايندگی از سربازان' سخن گفته اند يا تصميم گرفته اند که در اين زمينه چه صدايی می بايست شنيده شود. " او به همين دليل خواست تا افکار خود را به عنوان انديشه های "يک ارتشی در ايامی جالب، زمانی که مقدمات جنگ در عراق فراهم می شود" منتشر کند.

او گفت: "من خاطراتم را منتشر کردم تا مردم را از آنچه واقعا در عراق رخ می دهد باخبر کنم زيرا معتقد بودم (و هستم) که رسانه ها وظيفه شان را برای خبررسانی بی طرفانه، به درستی انجام نمی دهند."

 

اگر علاقمند به موضوع اين مطلب هستيد، اين لينک متن کامل آن است. برگرفته از سايت خبری بی بی سی فارسی.http://www.bbc.co.uk/persian/science/story/2006/01/060103_sm-milblg.shtml



 
آتش
ساعت ٢:۱٥ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸٤  

  ميراث هزاران ساله ی پدری ديوانه و نيک سرشت برای فرزندانش.



 
لبخندک
ساعت ٩:۱٦ ‎ب.ظ روز دوشنبه ۱٧ بهمن ۱۳۸٤  

به جای واژه "تعجب کردن" بايد بگيم "کف بر شدن" تعجب مال بچه ماره، وقتی که می بينه مامانش تو زمستون براش دستکش بافته!

اين نوشته بامزه با کمی تغيير برگرفته از هنر دوستان در سايت گل آقا است. برام جالب بود گفتم شايد لبخندی به لب دوستان هم بنشاند.

شاد باشيد



 
چه چيز تازه ايی است؟!!
ساعت ۱:۱٢ ‎ق.ظ روز دوشنبه ۱٧ بهمن ۱۳۸٤  

 

همه نگران شدن؛ يک جور ولوله افتاده تو جون و ذهن دوستان. من متعجبم و البته ناراحت از استرس دوستان نازنينم. اما نميفهمم، مگر اين حرف ها جديد است؟ واسه من و ميدونم خيلی های ديگر زياد تکراری ه ـ نفرين شيطان بر کسی که خيال کن دور است و خياليش نيست ـ به راستی مسئله اين نيست. من همه کس و کارم اونجان،خانواده ام، عشقم، اقوامم و دوستانم همه اونجان. چند سال پيش تهران زندگی ميکردم که حرف حمله امريکا به ايران شد. کسانی رو ديدم که حتی رفتند و انبارهاشون رو از برنج روغن و آرد و انواع کنسرو پر کردند که وقتی بعد حمله قحطی شد خيالشون آسوده تر باشه. من نه انباری داشتم و نه نگرانی. امريکا حمله می کند. مردم عادی و طبقه ضعيف و متوسط مثل من کشته، زخمی و زير آوار، قحطی و گرفتاری ناشی از جنگ و مصائبش له ميشيم، خوب که چی، اين همش ه. همش. مگر حالا چه وضعی داريم؟ نون خشکمون رو ميزنيم تو خونمون و می خوريم. برای هر بار که از خونه بيرون ميايم هزارجور عصبی شدن تو خيابون داريم تا دوباره برگرديم به چهارديواريمون که تازه اختياری هم نيست. مثل گوسفند فقط دلمون خوش است که حالا هنوز يک علوفه ايی هست واسه چرا و گرگ امروز يکی ديگر رو دريد، حالا تا فردا. من متاسف ميشم اگر ايران اشغال بشه، اما مگر الان آزاد است؟!!!؟!!! هر اسمی ميتونی روش بگذاری غير از آزادی. ميخوای بگی سرباز بيگانه مياد به دختر ايرانی تجاوز ميکنه، من ميگم خوشا تجاوز سرباز بيگانه در وطن تا تجاوز شيوخ نجس عرب در غربت. ميخوای بگی نفتمون رو ميبرند و تو سريمون ميزنند. من ميگم مگر الان آقازاده ها تو کشورهای شماره يک با حوری ها شب رو نميگذرونند و پول نفت رو خرج اونها نميکنند وخودشون و باباهاشون به ريش و گيس ملت نميخندند؟ تو مملکت خودمون تو سرمونم ميزنند و نطق نميتونيم بکشيم؟ ميخوای چی بگی که از حالا بدتر باشه؟ نميخوام از اوضاع افتضاح بگم که همه ميدونيم، حرف تکراری بس است. فقط ميخوام بگم هرچی که بشه وضع من و تو بدبخت همينه که هست، وضع خوشبخت ها هم همونه که بود. برای اونی که نمرده عزا نگير، انقدر مرده رو دستمون داريم که پيشواز نريم. اگر تاوان سنگين بديم به از اين است که ذره ذره طی اين ۲۷ سال زجرمون دادن و از گوشت و روانمون برديدند و بردند. مرگ يک بار شيون يک بار.

در ضمن ای دوستان نازنين، اگر توجه به اوضاع جهانی کنيد، احتمال حمله نظامی به ايران خيلی ضعيف است، اين همه برای چيزی که اتفاق افتادنش هنوز معلوم نيست، نگران نباشيد.



 
سيلان
ساعت ٤:٥۱ ‎ب.ظ روز شنبه ۱٥ بهمن ۱۳۸٤  

تکیه دارد
نردبان خیالم
بر دیوار سکوت



 
شب های شنی
ساعت ٢:۳٢ ‎ق.ظ روز جمعه ۱٤ بهمن ۱۳۸٤  

تو اين شب برفی زمستون، هوس قدم زدن در هوای ۲۰ و يکی دو درجه ايی تابستون، تو يک شهر ساحلی و آروم، با يک لباس نرم و نخی، در حالی که دست تو دست يک همراه همفکر و همدل داری!!

گمونم تاثير شب بيداری و خوش خيالی باشه.



 
؟!
ساعت ٩:٥٥ ‎ب.ظ روز چهارشنبه ۱٢ بهمن ۱۳۸٤  


برو جلو
برو به رییست بگو که حقت رو می خواهی
برو جلو
برو به همکارت بگو تقصیر از تو بوده
معذرت خواهی کن
برو جلو
برو به همسرت بگو که داری تحملش می کنی
برو جلو
برو به نوجوانت بگو که فراموش کرده بودی
برو جلو
برو به همسایه ات اعتراض کن
بگو که خیلی شلوغ می کند
برو جلو
برو به محبوبت بگو که دوستش داری
برو جلو
ب..
نه، من نمیتونم
آخه من یک ترسوام.



 
es giebt eine Lösung, immer
ساعت ۱٢:٥۳ ‎ق.ظ روز سه‌شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸٤  

به دنبال کدامين پاسخ نايافته
در ميان صدها کتاب،
هزاران صفحه
و ميليون ها سطر
سرگردانی؟
سطرها را مخوان،
به صفحه ها منگر،
کتابها را کنار بگذار
چشمانت را ببند
و به قلب خود بازگرد
آری همانجاست،
خود اوست
گمشته سالیان دراز تو
....




 
راه
ساعت ۱٢:٥٧ ‎ق.ظ روز دوشنبه ۱٠ بهمن ۱۳۸٤  
برای پيمودن، در راه گام برداريم، نه برای پايان آن.
خواهی نخواهی به پایان خواهیم رسید، اما چگونه...

 
دانش و عرفان
ساعت ۱:۱٥ ‎ق.ظ روز یکشنبه ٩ بهمن ۱۳۸٤  

ابو سعيد ابو الخير در ديداری، سه روز و سه شب با پورسينا (بو علی سينا) به بحث و مذاکره نشست. پس از اتمام اين ملاقات، شاگردان پور سینا از او پرسیدند: شیخ را چگونه یافتید؟
سینا پاسخ گفت: آنچه ما می دانیم، او می بیند.
و در پاسخ مریدان، که پرسیده بودند: بو علی را چگونه یافتید؟
بوسعید پاسخ داد: آنچه ما می بینیم، او می داند.


 
رفتی و آدمک ها رو جا گذاشتی
ساعت ۱:٥٤ ‎ق.ظ روز شنبه ۸ بهمن ۱۳۸٤  

چند روز است که فکر می کنم برای امروز چی بنويسم. هر چی بيشتر فکر کردم کمتر نتيجه گرفتم. از طرفی دلم نمی خواست خوانندگان مطلب را، احتمالا غمگين کنم و از طرفی برای سالروز وداع ابدی يک عزيز، يک دوست خيلی خوب، برای نوشتن مطلب شيرينی نميشناسم .

سال گذشته همين روزهای بهمن ماه، سياوش عزيز در ۲۹ سالگی برای آخرين صعودش همراه ۲ نفر به قله دماوند رفت، کمی بعد از ايستگاه آخر همراهانش گفتند که ديگر قادر به ادامه صعود نيستند. آنها به پناهگاه برگشتند و سياوش رفت که قله دماوند را برای چندمين و آخرين بار در زندگيش فتح کند و برگردد. در زمان ترک کردن آنها از روی خوی انسانی و شرافتش مبايل خودش را به همراهانش  می دهد، تا آنها که دو نفر هستند در موقعيت بهتری باشند. قرار بود سياوش تا ۳ ـ۴ ساعت آينده به آنها ملحق بشود و با هم برگردند، اما سياوش هرگز باز نگشت (سياوش با دادن موبايل به آن ۲ نفر رفيق نيمه راه، جان آنها را نجات داد، با همان تلفن آن دو نفر با امداد کوه تماس گرفتند و بچه های گروه امداد بالا آمدند و آنها را بازگرداندند.). ماه ها  تيم های مختلف داخلی و خارجی به دنبال او گشتند ولی هرگز اثری از سياوش نيافتند. اگر او تلفن همراهش را به همراهانش نداده بود، هرگز برای هميشه ناپديد نمی شد و با مقاومت بسيار زياد او در مقابل سرما و بنيه قوی اش، به احتمال زياد امروز در بين ما و زنده بود.

اين جوان نازنين و آرام. با آن تبسم دوست داشتنی و قلب رئوفش برای هميشه در آغوش دماوند آرميده. جايی که خود بر پشت عکسش از قله ياد داشت کرده است؛ عشق را در اينجا پيدا کردم. خاک قله را بوسيدم و گريستم.

سياوش هم صحبت خوب و شيرينی بود، ساعتها با هم حرف می زديم و باز هم دوست داشتم ادامه بديم. کتاب زياد می خواند و شيرين از خاطرات کوه و کوه نوردی می گفت. رفنتش ضربه سنگينی بر پيکر بسياری و من بود. تنها شاديم در اين قضيه اين است که، جايی است که به راستی عاشقش بود. سياوش عزيز در ياد مايی و هميشه دوستت خواهيم داشت.

روحش شاد و قرين آرامش



 
 
ساعت ۱٢:۳٦ ‎ق.ظ روز جمعه ٧ بهمن ۱۳۸٤  


۱_ در مورد مجله اشپیگل، گفتم که خریدارانش بیش از خوانندگانش هستند. شاید دلیلش کمی قابل پیش بینی نباشد، این مجله به اصطلاح جوانهای امروزی کلاسش بالاست، در واقع کسی که به راستی اهل مطالعه این مجله است باید از سواد خوبی برخوردار باشد و مطاله آن به معنی سطح شعور و درک نسبتا بالای سیاسی و اجتماعی است، در نتیجه در دست داشتن این مجله به منزله ی به روز بودن فرهنگی و شعور سیاسی است.

۲_ امروز ۲۵۰ سالگرد تولد موتزارت بوده است، اهل هنر و علاقمندان مراسم های بزرگداشتی در جاهای مختلفی به این مناسبت برگذار کردند،یکی از آنها در شبکه ARD بوده که تا صبح طول می کشد.

۳_ راجع به پست قبلی باید به آن دسته از دوستان عزیز که تصور کردن قضیه عشق و عاشقی است که پنهان هست عرض کنم که: نخیر. از این خبرها نیست.{شاید متاسفانه} عاشقی که دولا دولا ندارد.

۴_ یکی از دوستان راجع به عکسی که در دو پست قبلی لینکش رو گذاشته بودم پرسیده بود. آن عکس، کعبه در سال 1941 را نشان می دهد که بطور بی سابقه ایی آب ناشی از سیلاب آنرا فرا گرفته بود.(سوای اینکه عربستان خشک همچنین بارونهایی ازش بعید هست، من تو کف کسی هستم که 60 و چند سال پیش تو اون مملکت دوربین داشته و به ذهنش هم رسیده از اونجا عکس بگیره!)


۵_ یک خواهش از عزیزان بازدید کننده بلاگ. اگر مطلب براتون جالب نیست. یا اصلا حوصله خوندنش رو ندارید، محبت کنید بیهوده این جمله ی "وبلاگ خوب و قشنگ و .. داری" رو ننویسید، یک جورایی خیلی ناجور است. برام مهم نیست که آمار بلاگ بالا بره. من به همین چند نفر انگشت شماری که به راستی مطلب رو میخونند افتخار میکنم و دوستشون دارم. اگر دلت می خواهد بهتون سر بزنم یک کلمه بیا بنویس بهم سر بزن، منم میام. ممنون .

 
 
ساعت ۱٢:۳٩ ‎ق.ظ روز پنجشنبه ٦ بهمن ۱۳۸٤  

ضربان های قلبم از رازی که در دل دارم بی خبرند.



 
فرق ساده ی اسپيلبرگ و من!
ساعت ۱:٥٧ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٤ بهمن ۱۳۸٤  

پ.گ.۱ـ از همه شما عزيزان برای اينکه با محبت هاتون شرمندم کرديد، سپاسگذارم.


پ.گ.۲ـ من سرمايی و اين الطاف زمستانی؛ هوا ديروز اينجا ۱۰ـ بود. حالا بگذيريم که طاقت گرما رو هم ندارم.


وقتی دمای هوا خيلی پايين بياد هارد کامپيوتر از کار ميوفته، الان دقيق يادم نيست اما در حدود منفی ۲۰ بايد باشه. آها يادم اومد امروز چی ميخواستم بگم.


جريان برتری ذهنی و خاص بودن و مجله ( der Spiegel**) اشپيگل است. حالا اين ها چه ربطی به هم دارند؟! جريان از اين قرار است که اين مجله يادشده در شماره اين هفته خودش به بررسی فيلم تازه اسپيلبرگ به نام مونيخ پرداخته. هنوز نرسيدم فيلم رو برم ببينم، اما اينطور که فهميدم دغدغه ی اسپيلبرگ در اين فيلم، مسيله ايی سياسی است ـ کشتار فلسطينيان به دست رژيم اسراييل و تلويحا جنگهای اخير امريکا ـ که مجله اشپيگل اون رو به شکل سوالی مطرح و روش بحث کرده. حرف من امروز سر همين سوال ه است. آيا تروريسم حقی به دموکرات ها ميده برای انتقام گیری؟ شخصا قصد ندارم پيرامون جواب اين سوال بحث کنم. موضوع جالب برای من، خود سوال هست. اينکه چنين سوالاتی و کلا کارهايی از اين دست تازه، وجه تمايز من ه آدم معمولی، از نوابغ و پيشتازان تفکر و انديشه ی زمان هست. اينکه اين سوال تا به امروزـ لااقل به اين شکل ـ به ذهن من نوعی خطور نکرده، اما اسپيلبرگ اين سوال براش مطرح ميشه. من دايما می انديشم به وضعيت سياسی و اجتماعی روزگارمون و مسايل جدی ديگر، هر چند خيلی کمش کردم اما از اخبار بی اطلاع نميمونم، حالا خواسته يا ناخواسته، پس يک نفر کاملا پرت از جريان نيستم؛ اينجاست که تفاوتها کاملا خودشون رو بروز می دهند. همين شد که از پريروز که تبليغ مجله اين هفته رو ديدم حواسم رفته بود جمع اين نشانه های تفاوت خاص و عام. خيلی طولانی شد. اگر برسم هفته ديگر ميرم فيلم رو ميبينم و شايد گپی ازش اينجا داشتم.


**der Spiegel : به معنای آيينه مهمترين مجله آلمان است. اين هفته نامه سياسی اقتصادی تا به حدی قدرت دارد، که گفته ميشود قادر است با مقالات خود، جهت سياسی دولت را تغيير دهد و حتی باعث سقوط آن شود! اين مجله جزء نادر مطبوعات جهان است که گفته ميشود تعداد خريداران آن، خيلی بيش از خوانندگان آن است.
شايد خودتون ميدونيد چرا؛ اما اگر دوست داشتيد دليلش رو در پست بعدی بهتون ميگم.


اينم يک عکس جالب. عربستان و از اين چيزا



 
چرا جشن تولد ؟!
ساعت ٢:۳٤ ‎ق.ظ روز یکشنبه ٢ بهمن ۱۳۸٤  

مدت زيادی بود که به فلسفه جشن تولد فکر می کردم. اين که کسی يا کسانی برای ديگری، مثلا فرزندشون جشنی بگريند، خوب برايم قابل درک بود. دوستش دارند، از تولدش خوشحالند، برای حضور او در زندگی و خيلی حرفای ديگر، جشن برپا ميکنند. اما فلسفه منطقی برای اينکه کسی برای خودش جشن بگيرد را نميتوانستم جوری که خودم را راضی کند پيدا کنم. بويژه که، اين روش از سالهای بسيار دور متداول بوده، اصولا خيال نمی کنم در گذشته های دور اين اعمال صرفا برای سرگرمی انجام می شده، ـ البته اين حرف ها فقط نظرات شخصی و ديدگاهای من از آموخته هام راجع به گذشته است و هيچ انتظار ندارم ديگران حرفهام رو تاييد کنند. ـ  به هر حال،  بعد از ماه ها،  شايد هم سال ها جوابی پيدا کردم که لااقل خودم رو راضی می کند. از ديد من، اين که کسی برای خودش جشن تولد ميگيرد دليل اوليه اش، که شايد ديگر اين روزها کسی به آن فکر هم نمی کند، يک طريق تشکر از آفريدگار است؛ برای اينکه بهش محبت کرده تا يک سال ديگر هم برزمين سير کند و از هوا تنفس کند. خلاصه  سپاس گذاری از اينکه يک سال ديگر هم به من اجازه زنده ماندن دادی. حالا که دليل قابل قبولی برای برپايی اين جشن پيدا کردم، که خودم را راضی می کند. پس از وقفه ايی چند ساله که به برپايی اين جشن برای خودم داده بودم، خاتمه می دهم و  اگر زنده ماندم سال آينده جشن می گيرم.

پ.ن. يک چند تا جک می خوام بگم. شايد خنده به لب کسی بنشينه. البته جکهای من، هم قديمی هستند و هم در رده سنی پيش دبستانی است.

۱ـ يک آفتاب پرست ميره روی مدادرنگی، هنگ می‌ کنه.

۲ـ از يک نفر می پرسند: جسم شفاف رو تعريف کن. طرف ميگه: جسم شفاف جسمی است که از اين طرف اونطرفش پيداست، مثل نردبان.

۳ـ مشتری با دو تا خیار تو دستش میره توی یک بقالی و میگه: آقا خیارشور داری؟ بقاله میگه:بله.                                                                                  مشتری میگه: پس بی زحمت این دوتا رو هم بشور!

اميدوارم که لااقل يک لبخند کوچولو به لب هاتون اومده باشه. جک شماره ۱ مورده علاقه خودمه، از تکنيک و ظرافتش خوشم مياد.