اين اواخر با يک تاکسی از اين سر تا آن سر پاريس رفتم، راننده ی پر حرفی نصيبم شد. شبها خوابش نمی برد. بی خوابی ناجوری داشت. قضيه در زمان جنگ شروع شد. او ملوان بود. کشتیش غرق شد. سه روز و سه شب شنا کرد و بالاخره نجات يافت. چندين ماه بين مرگ و زندگی دست و پا زده بود و با اينکه عاقبت خوب شد اما توانايی خوابيدن را از دست داد.
در حالی که لبخند می زد گفت:«من يک سوم بيشتر از شما زندگی می کنم.»
پرسيدم:« و در اين يک سوم اضافه چکار می کنيد؟»
جواب داد:« می نويسم.»
از او پرسيدم چه می نويسد. داستان زندگيش را می نوشت. داستان مردی را که سه روز در دريا شنا کرد، در برابر مرگ ايستاد، قدرت خوابيدن را از دست داد، اما توان زيستن را حفظ کرد.
:« برای بچه هايتان می نويسيد؟ يک تاريخچه خانوادگی است؟»
خنده ی تلخی کرد: «بچه هايم ذره ای اهميت نمی دهند. می خواهم آن را به صورت کتاب منتشر کنم. فکر می کنم برای بسياری از آدم ها سودمند خواهد بود.»
گفتگويم با راننده ی تاکسی ناگهان بينشی درباره ی ماهيت دلمشغولی های يک نويسنده به من داد. به اين دليل می نويسيم که بچه هايمان اهميت نمی دهند. به آدم های ناشناس رو می آوريم، زيرا وقتی با همسرمان حرف می زنيم گوش هايش را می بندد.
شايد فکر کنيد راننده ی تاکسی جنون نوشتن داشته است. اجازه بفرماييد اصطلاح هايمان را به روشنی تعريف کنيم. زنی که روزی يک نامه ی چهار صفحه ای برای معشوقش می نويسد، جنون نوشتن ندارد، فقط زنی عاشق است. اما دوست من که نامه های عاشقانه اش را زيراکس می کند تا شايد روزی بتواند آنها را چاپ کند، جنون نوشتن دارد. شوق نامه نويسی، خاطره نگاری يا نوشتن تاريخچه ی خانوادگی (برای خود يا خانواده بلافصلمان) جنون نوشتن نيست؛ شوق نوشتن ـ که تنها هدف آن، پيدا کردن خوانندگان ناشناس باشد، جنون نوشتن است. به اين معنا، راننده ی تاکسی و گوته در شور و برانگيختگی واحدی با هم شريکند. آنچه گوته را از راننده ی تاکسی متمايز می کند، نتيجه ی آن شور و برانگيختگی است، نه خود آن.
ميلان کوندرا
اين مبحث ادامه ی کوتاهی دارد که در پست بعدی خواهد آمد، و در پی آن احتمالا نظر و دريافت های شخصی خودم از اين متن که ..
پ.ن. فرزين جان خوشحالم که دوباره بلاگی راه انداختی و ممنون که خبرم کردی، اگر ممکن است و تمايل داری، لطف کن قسمت کامنتت رو درست کن، مشکل داره. يک ضد حال اساسی پريروز بهم زد.