این روزها خیلی حوصله ام سر می ره، اما چیز خاصی هم دلم نمی خواهد! هیچ سرگرمی ای!
این روزها هی یاد تو افتادم، شایدم می افتم! و هی یاد بعضی چیزها اونجا دلتنگی های ریزی بهم میده؛ اما اصلا معنیش این نیست که دوست دارم برگردم به روزهای گذشته، اصلا!
این روزها مثل خیلی روزهایی که بهشون می خوام بگم، مثل اون روزها! از تو حرصم می گیره برای همه ی اشتباه هایی که مرتکب شدی و حرصم می گیره از همه ی اون هایی که حماقت های بزرگ تاثیرگذار رو مرتکب شدند، راستش این روزها بیشتر از اون هایی که خباثت ها رو مرتکب شدند، از اون هایی که حماقت ها رو مرتکب شدند حرصم می گیره. همه ی کسایی که دوستیشون دوستی خاله خرسه بوده، کارهاشون عذابم می ده تا کسانی که گرگ های قصه بودند.
به هر حال،
این روزها حس های مهجورترم دارند قدرت می گیرند و من سعی دارم یک جوری یک بلایی سرشون بیارم قبل از این که اون ها بلایی سر من و/یا دیگران بیارند. اما خب، هیچ حس تازه تولد یافته و ناشناخته ای وجود ندارد _همه اشون قوی یا ضعیف، کوتاه مدت یا طولانی تر، قبلا یا همیشه بودند_ و لابد این از نشانه های نوجوان نبودن و شناخت طولانی از خود است! در واقع من همیشه همونم که بودم،maybe it seems so boring, but it is what it is!l
خیلی چیزها در من هست و خیلی چیزها نیست؛ درست نمی دونم چرا اینو نوشتم، بایدی هم برای هیچ چیز نیست، اینم شاملش میشه، ولی خب خوش دارم بنویسم، لحظاتی هست که خیلی با خودم مجبور می شم کلنجار (چه لغت مضحک بامزه ای! یاد رب ازگیل افتادم!) برم، گاهی دلم می خواهد کارایی کنم که هیچوقت نکردم، گاهی دلم می خواهد یک بار هم شده طبق فلسفه های ثابت نشده ی همیشه رد نشدنیم عمل کنم.
یک حسی الان که داشتم می نوشتم بهم دست داد یا شاید فکری اومد توو سرم: شاید حرفی که مامان چند روز پیش زده درست است و الان داره در مورد من رخ میده، اون می گفت الان توو بهترین سنی، وقتی برسی به ٣۴ و به بالا خیلی چیزها عوض میشه و آدم می افته توو سراشیبی یا یک همچی چیزایی!! شاید من الان داره خیلی چیزهام عوض میشه و یک کم زودتر به آن مرحله رسیدم! و این ها علائم سن بالا رفتن است، کسی چه می دونه!
همچنان هوس نوشتن دارم و از این جریان خوشم می آید، یک لذت باحالی ه، یک جور سبکی لذیذ و خواستنی! از اون چیزهایی که من معمولا ازشون برخوردار نیستم، یعنی چیزی که به من حس خوب بده. فقط بستنی های با کیفیت و مزه ی عالیست، که + و - ٩٩% اوقات برای من باحال است و ولاغیر! اما حس بستنی هیچ ربطی به این یکی حس ندارد، فقط هر دو برام در دسته ی خوش آیند ها هستند.
راستی گفتم بستی یاد این افتادم که مدتی است زیاد پیش می آید میلم به هیچ غذایی نمیره و در این زمان ها فقط می تونم بستنی بخورم! و از این بابت خدای بستنی را سپاس گزارم که این موجود خیلی کار درست را ابداع فرمود. روانش شاد!
فکر کنم دیگه خیلی حرف های بی ربط به style این بلاگ نوشتم، زیادی خصوصی نوشتم، ولی خب این ها در راستای همون احساسی نویسی و این شر و ورها بود دیگه! اینم یک تغییر سبک جانانه!
پ.ن. خیلی خصوصی که اصلا اشاره به دوستان همیشه همراهم نیست:
به هیچ احد و الناسی ربط نداره که من چرا وسطاش از لغات و جملات غیر فارسی استفاده کردم و دلیل این استفاده چی بود، دوباره راه نیوفتی یک کاره برای من کامنت بگذاری، برو فارسیت رو قوی کن، شرمنده! اما دلم می خواهد بگم، زررررررررررررشک! تسلط من به فارسی از تویی که توو ایران زندگی می کنی خیلی بیشتره _البته به دلیل هر روز کمتر خواندن و نوشتن فارسی، دیکته ی صحیح بعضی لغات که بیشترشون رو لغت های عربی در فارسی تشکیل می دهند به اشتباه می نویسم که خیلی طبیعی ه و اغلب با بازخوانی خودم تصحیحشون می کنم_، فقط حال می کنم به دل خودم کار کنم نه به فکر ابلهانه ی بعضی فضول هایی مثل تو که تحمل نظر مخالف ها را ندارند و جرات اعتراض به آن نظرات را هم و به جاش ایراد بی ربط می گیرند!
Ich schribe wie ich möchte; so ist miene Style, da mit hast du Probleme? dann verschwiende!l