*** در مسیر زندگی ***

بی سر زمین تر از باد*** سابق***
 
I prefer icecream better
ساعت ۱٢:٥٠ ‎ق.ظ روز پنجشنبه ٢٩ امرداد ۱۳۸۸  



 
وقتی یک آدم حسابی، حرف حساب می زنه!
ساعت ۸:٤٩ ‎ق.ظ روز دوشنبه ٢٦ امرداد ۱۳۸۸  

برای بدست آوردن چیزی که تا حالا نداشتی، باید چیزی بشوی که تا حالا نبودی.

.

.

 

انصافا, حرف حساب جواب نداره! چه نکته ی واضح اما ظریف و اساسی را با این حرف بهم یادآور شد، کلی چیز یاد گرفتم از این جمله! لذت وصف نشدنی می برم از شنیدن جملات با معنی که جامع و مانع باشند.

همیشه اعتقاد داشتم هر کتاب(یا سایت) آشغالی هم ارزش یک نگاه انداختن و لااقل سرسری یا یک کم خوندن را دارد، همونطور که حرف زدن یا آشنایی با آدم هایی که ظاهرا ارزش خاصی در آنها دیده نمیشه.  جمله ی بالا را در یک سایت درپیت درجه چندم دیدم که در سرچم برای یک خبر اشتباها بهش رسیده بودم. این جمله از آن دسته از جملات است که اگر خوش شانس باشم هر چند ماه یا سال یک یا چند باری نسیبم میشه. چیزی در ذهنم است که سال هاست دست از سرم بر نداشته، چند دقیقه پیش که این جمله رو خوندم، فورا به یاد آن مهم افتادم و با خودم فکر کردم آیا به راستی حاضرم برای به دست آوردنش کسی بشم که آن کرکتر را نیاز دارد؟ لااقل تا امروز که حاضر نیستم، از فردا من آگاه نیستم!

لغت "چیزی" که در جمله بیان شده، پرواضح است که منظور هر چیز الکی نیست، اشاره به یک وجود** مادی یا معنوی قابل توجه است، نه هر" چیزی"!

مطمئنا این جمله حاصل اندیشه ی یک انسان طولانی اندیش و ژرف است. به دلیل ژرفا، بار ارزشی، صحت معنایی و جامع بودن این جمله؛ به نظرم می رسد شاید از فرمایشات "اُرُد بزرگ" است._حالا که بیشتر روش فکر و دقت کردم، می بینم که جامع هست اما مانع نیست! و این نقص بزرگیه. _ به هر حال، هر کی گفته ازش ممنونم.

**منظور از "وجود" مفهوم فلسفی آن است.



 
add liste یاهو مسنجر ا.ن.
ساعت ۸:۳۱ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٢٠ امرداد ۱۳۸۸  



 
 
ساعت ٤:٢٩ ‎ق.ظ روز سه‌شنبه ٢٠ امرداد ۱۳۸۸  

مرگ یک انسان در جوانی در مقایسه با کسی که تا 75 سالگی در این دنیا نفس کشید, اما لذت زنده بودن را نچشیده و برای بر آورده شدن آرزوهای خود تلاش نکرده, کمتر دردناک است 

              مارتین لوتر کینگ



 
به ... با عشق و ... !
ساعت ۱٢:٤٧ ‎ق.ظ روز جمعه ۱٦ امرداد ۱۳۸۸  

To whom von meinem Leben Scheisse gemacht hat:l

وقتی به پهنای طول زندگی _زندگی من که عرضی نداره همه اش کمیّت است و از کیفیت خبری نیست_ احساس بی کسی کنم و هرچی از گذشته و کرده هاتون به یادم بیاد بیشتر راه گلو رو خفت کنه، اونوقت میشه حالا، حالا که بعد از یک ماه و اندی زنگ می زنی به قول کسی "کوه یخ" میشم و جوری پیش میره که به زور فقط ١:۴٢ ثانیه مکالممون طول می کشه و مطمئنم از اینکه بهم زنگ زدی و بیشتر تحمل نکردی بدجور پشیمون شدی. خوب می دونم چه جوری هستی، سابقا آتیش بودی که از راه دور زیبایی داره و از فاصله نه خیلی نزدیک گرما و از نزدیک آزار و سوزش و حس فرار؛ اما حالا چی؟ نمی دونم، نمی شناسمت، شاید هم تو هنوز همونی و من فقط با شناختی که از اعمالت به خودم پیدا کردم یخ شدم، خیلی یخ، انقدر که از دور زیباییت رو نمی بینم و فراموش میشی، از نه چندان نزدیک گرمای مطبوع حس نمی کنم .. و از خیلی نزدیک در هزارم ثانیه ای خفم می کنی و فقط می خوام فرار کنم و در عین حال عملکرد گذشته ات یادم است. می خواهم هیچی ازت به یاد نیارم شاید! اما ارادی که نیست، در زیرترین لایه های ناخودآگاه ریشه داری و به همین دلیل به یاد آوردنت برابر بغض محکمی در گلوست و اشکی که هر چه داغ تر منتظر بهش روو بدم تا غرقم کنه. دلم نمی خواهد، اما اندوه، نکبت و نفرتی که بهم هدیه کردید وادارم می کنه خردشم، بترسم، بمیرم، متاسف باشم و خیلی چیزهای دیگه اما همینجور کوه یخی که در دل نادیدنیش گدازه های سوزان می سوزونش باقی بمونم، این صفحه هایی بود که قلم رو به دست تو دادند و برای من نگاشتیشون و شاید برای خودت هم، و این نتیجه ی نگارش خود ه توست. برای تو..

پ.ن. تو که هرگز اینجا را نمی خوانی اما می نویسم که از، از دست دادنت هم می ترسم. آره همه ی ترسم برای همین است که از دستت بدهم و بعد پشیمان شوم، اینکه پشیمان برای چه، شاید فقط برای اینکه دلت را اندوهگین کرده باشم (هرچند حق دارم اما هدفم ابدا این نبوده و نیست)، گرچه هنوز خنجرت رو بین دنده هام دارم ، مطمئنم تا جون نکنم این لعنتی حس می شود و این بغض بی پدر راه گلو رو گرفته و داره اذیتم می کنه. اما از دوست داشتنتون گریزی نیست.

"تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد"

I hope it kills me as faster as possible and either softer

4pm / Agu. 5th



 
stupidity and angry
ساعت ۱٠:٢٢ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ۱٥ امرداد ۱۳۸۸  

I'm going to **** you guys;l

non of you deserve my sentimental supports.l

Yeh! I'm so mad.l

Enough is enough, I'm going to stop it!l

ظ



 
Vielicht, ich hab dich vermisst _meine_ liebe kliene stadt
ساعت ۱٠:٢٩ ‎ق.ظ روز جمعه ٩ امرداد ۱۳۸۸  

"دلم گرفته/دلم عجیب گرفته است" **

و خیلی هم خواب دارم و هیچ خیال خاصی هم نمی کنم، جز این که دلم گرفته و با خودم فکر می کنم "همه اش تقصیر تو بود، تقصیر تو با نفهمی هات، حتی اگر بی خود بخوای بگی دارم بی انصافی می کنم، اما مسلم است که این رو کوتاه نمی آیم و تو هم یا تا حالا فهمیدی که حق کاملا با من است یا بلاخره می فهمی" در ضمن اصلا دوست ندارم این حرف هام ناراحتت کنه، فقط خواستم بگم توو این لحظه ای که دلم گرفته و عجیب هم، مثل سهراب خیال نمی کنم در آب های جهان قایقی است و من مسافر قایق .. ؛ خلاصه اینکه فقط برای این گفتمشون، وگرنه هرگز این فکرهام رو نمی گفتم، هرگز! چون هیچوقت دوست ندارم ناراحتت کنم.



 
در گذر از این روزها یا تابستانی که شبیه هیچ تابستانی نبود(نیست)
ساعت ۳:۱۱ ‎ق.ظ روز پنجشنبه ۸ امرداد ۱۳۸۸  

        این روزها خیلی حوصله ام سر می ره، اما چیز خاصی هم دلم نمی خواهد! هیچ سرگرمی ای!

        این روزها هی یاد تو افتادم، شایدم می افتم! و هی یاد بعضی چیزها اونجا دلتنگی های ریزی بهم میده؛ اما اصلا معنیش این نیست که دوست دارم برگردم به روزهای گذشته، اصلا!

         این روزها مثل خیلی روزهایی که بهشون می خوام بگم، مثل اون روزها! از تو حرصم می گیره برای همه ی اشتباه هایی که مرتکب شدی و حرصم می گیره از همه ی اون هایی که حماقت های بزرگ تاثیرگذار رو مرتکب شدند، راستش این روزها بیشتر از اون هایی که خباثت ها رو مرتکب شدند، از اون هایی که حماقت ها رو مرتکب شدند حرصم می گیره. همه ی کسایی که دوستیشون دوستی خاله خرسه بوده، کارهاشون عذابم می ده تا کسانی که گرگ های قصه بودند.

به هر حال،

        این روزها حس های مهجورترم دارند قدرت می گیرند و من سعی دارم یک جوری یک بلایی سرشون بیارم قبل از این که اون ها بلایی سر من و/یا دیگران بیارند. اما خب، هیچ حس تازه تولد یافته و ناشناخته ای وجود ندارد _همه اشون قوی یا ضعیف، کوتاه مدت یا طولانی تر، قبلا یا همیشه بودند_ و لابد این از نشانه های نوجوان نبودن و شناخت طولانی از خود است! در واقع من همیشه همونم که بودم،maybe it seems so boring, but it is what it is!l

        خیلی چیزها در من هست و خیلی چیزها نیست؛ درست نمی دونم چرا اینو نوشتم، بایدی هم برای هیچ چیز نیست، اینم شاملش میشه، ولی خب خوش دارم بنویسم، لحظاتی هست که خیلی با خودم مجبور می شم کلنجار (چه لغت مضحک بامزه ای! یاد رب ازگیل افتادم!) برم، گاهی دلم می خواهد کارایی کنم که هیچوقت نکردم، گاهی دلم می خواهد یک بار هم شده طبق فلسفه های ثابت نشده ی همیشه رد نشدنیم عمل کنم. 

        یک حسی الان که داشتم می نوشتم بهم دست داد یا شاید فکری اومد توو سرم: شاید حرفی که مامان چند روز پیش زده درست است و الان داره در مورد من رخ میده، اون می گفت الان توو بهترین سنی، وقتی برسی به ٣۴ و به بالا خیلی چیزها عوض میشه و آدم می افته توو سراشیبی یا یک همچی چیزایی!! شاید من الان داره خیلی چیزهام عوض میشه و یک کم زودتر به آن مرحله رسیدم! و این ها علائم سن بالا رفتن است، کسی چه می دونه!

          همچنان هوس نوشتن دارم و از این جریان خوشم می آید، یک لذت باحالی ه، یک جور سبکی لذیذ و خواستنی! از اون چیزهایی که من معمولا ازشون برخوردار نیستم، یعنی چیزی که به من حس خوب بده. فقط بستنی های با کیفیت و مزه ی عالیست، که + و - ٩٩% اوقات برای من باحال است و ولاغیر! اما حس بستنی هیچ ربطی به این یکی حس ندارد، فقط هر دو برام در دسته ی خوش آیند ها هستند.

راستی گفتم بستی یاد این افتادم که مدتی است زیاد پیش می آید میلم به هیچ غذایی نمیره و در این زمان ها فقط می تونم بستنی بخورم! و از این بابت خدای بستنی را سپاس گزارم که این موجود خیلی کار درست را ابداع فرمود. روانش شاد!

         فکر کنم دیگه خیلی حرف های بی ربط به style این بلاگ نوشتم، زیادی خصوصی نوشتم، ولی خب این ها در راستای همون احساسی نویسی و این شر و ورها بود دیگه! اینم یک تغییر سبک جانانه!

پ.ن. خیلی خصوصی که اصلا اشاره به دوستان همیشه همراهم نیست:

         به هیچ احد و الناسی ربط نداره که من چرا وسطاش از لغات و جملات غیر فارسی استفاده کردم و دلیل این استفاده چی بود، دوباره راه نیوفتی یک کاره برای من کامنت بگذاری، برو فارسیت رو قوی کن، شرمنده! اما دلم می خواهد بگم، زررررررررررررشک! تسلط من به فارسی از تویی که توو ایران زندگی می کنی خیلی بیشتره _البته به دلیل هر روز کمتر خواندن و نوشتن فارسی، دیکته ی صحیح بعضی لغات که بیشترشون رو لغت های عربی در فارسی تشکیل می دهند به اشتباه می نویسم که خیلی طبیعی ه و اغلب با بازخوانی خودم تصحیحشون می کنم_، فقط حال می کنم به دل خودم کار کنم نه به فکر ابلهانه ی بعضی فضول هایی مثل تو که تحمل نظر مخالف ها را ندارند و جرات اعتراض به آن نظرات را هم و به جاش ایراد بی ربط می گیرند!

Ich schribe wie ich möchte; so ist miene Style, da mit hast du Probleme? dann verschwiende!l