ساعت ۱٢:٤٧ ق.ظ روز جمعه ۱٦ امرداد ۱۳۸۸ |
To whom von meinem Leben Scheisse gemacht hat:l وقتی به پهنای طول زندگی _زندگی من که عرضی نداره همه اش کمیّت است و از کیفیت خبری نیست_ احساس بی کسی کنم و هرچی از گذشته و کرده هاتون به یادم بیاد بیشتر راه گلو رو خفت کنه، اونوقت میشه حالا، حالا که بعد از یک ماه و اندی زنگ می زنی به قول کسی "کوه یخ" میشم و جوری پیش میره که به زور فقط ١:۴٢ ثانیه مکالممون طول می کشه و مطمئنم از اینکه بهم زنگ زدی و بیشتر تحمل نکردی بدجور پشیمون شدی. خوب می دونم چه جوری هستی، سابقا آتیش بودی که از راه دور زیبایی داره و از فاصله نه خیلی نزدیک گرما و از نزدیک آزار و سوزش و حس فرار؛ اما حالا چی؟ نمی دونم، نمی شناسمت، شاید هم تو هنوز همونی و من فقط با شناختی که از اعمالت به خودم پیدا کردم یخ شدم، خیلی یخ، انقدر که از دور زیباییت رو نمی بینم و فراموش میشی، از نه چندان نزدیک گرمای مطبوع حس نمی کنم .. و از خیلی نزدیک در هزارم ثانیه ای خفم می کنی و فقط می خوام فرار کنم و در عین حال عملکرد گذشته ات یادم است. می خواهم هیچی ازت به یاد نیارم شاید! اما ارادی که نیست، در زیرترین لایه های ناخودآگاه ریشه داری و به همین دلیل به یاد آوردنت برابر بغض محکمی در گلوست و اشکی که هر چه داغ تر منتظر بهش روو بدم تا غرقم کنه. دلم نمی خواهد، اما اندوه، نکبت و نفرتی که بهم هدیه کردید وادارم می کنه خردشم، بترسم، بمیرم، متاسف باشم و خیلی چیزهای دیگه اما همینجور کوه یخی که در دل نادیدنیش گدازه های سوزان می سوزونش باقی بمونم، این صفحه هایی بود که قلم رو به دست تو دادند و برای من نگاشتیشون و شاید برای خودت هم، و این نتیجه ی نگارش خود ه توست. برای تو.. پ.ن. تو که هرگز اینجا را نمی خوانی اما می نویسم که از، از دست دادنت هم می ترسم. آره همه ی ترسم برای همین است که از دستت بدهم و بعد پشیمان شوم، اینکه پشیمان برای چه، شاید فقط برای اینکه دلت را اندوهگین کرده باشم (هرچند حق دارم اما هدفم ابدا این نبوده و نیست)، گرچه هنوز خنجرت رو بین دنده هام دارم ، مطمئنم تا جون نکنم این لعنتی حس می شود و این بغض بی پدر راه گلو رو گرفته و داره اذیتم می کنه. اما از دوست داشتنتون گریزی نیست. "تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد" I hope it kills me as faster as possible and either softer 4pm / Agu. 5th |