*** در مسیر زندگی ***

بی سر زمین تر از باد*** سابق***
 
هر روزتون نوروز نوروزتون پيروز
ساعت ۸:٢٩ ‎ق.ظ روز دوشنبه ٢٩ اسفند ۱۳۸٤  

از تبريکات همگيتون ممنونم.

برای تک تک شما و عزيزانتون نوروزی شاد و به ياد موندنی آرزو ميکنم.

سال خوب، پربار و سرشار از موفقيت و سلامت داشته باشيد.

به اميد اينکه دنيايی آزاد و سلامت و شاد داشته باشيم. 

چون سرو سبز باشيد و استوار.

 

 



 
 
ساعت ٥:٥٤ ‎ق.ظ روز یکشنبه ٢۸ اسفند ۱۳۸٤  

اشک ريختن هم لياقت می خواد.



 
 
ساعت ۸:٤٠ ‎ق.ظ روز شنبه ٢٧ اسفند ۱۳۸٤  

مجبور شدم برای اينکه صفحه کامنت ها درست بشه قالبم رو تغيير بدم. اما انگار بدم نشد، يعنی بهتر و مرتب تر شد. اون قالب قبلی قديميترين قالب پرشين بلاگ بود هر کسی که اون قالب رو داشت بعد از اين تغيير اخير در سيستم پرشين بلاگ کامنتش بسته شده بود. به هر حال خوشحالم که بازم می تونم نهال های دوستيتون رو داشته باشم. کامنت اين قسمت رو می بندم چون اين پست فقط خبری بود و احتمالا بزودی پاکش می کنم. اگر دوست داشتيد توی صفحه ی پايينی منتظرتون هستم مرسی.



 
هديه ی سال نوی من به...
ساعت ٢:۳٧ ‎ب.ظ روز جمعه ٢٦ اسفند ۱۳۸٤  

 

بعضی چيزها معماهايی هستند، که درکشان برای هر کسی ممکن نيست.
 راز نهان عشق رو نميشه به سادگی دريافت، و همين درنيافتن است که زيبای جاودانش کرده.
بسیارشده که زن و مردی عاشق هم شدند و هيچ نمی تونی دليلی برای عشق اين دو بيابی!
 زبان احساس، از منطق خارج است و دقیقا به همین خاطر است که دلیلی نمیتونی پیدا کنی. کسانی که در دوره ی عاشقی به سر میبرند، ساکنان عادی این کره نیستند، نباید ازشون انتظار داشت مثل دیگران رفتار، فکر و یا درک کنند. در اون دوران این افراد همچون مردمی از کرات یا دنیاهای دیگر باید فهمیده بشوند، اندیشه،  منطق، دیدگاه و نتیجه گیری هاشون باغیر عشاق فرق دارد؛ و دقیقا به همین دلیل است که کسانی که بویی از عاشقی نبردند یا دوره ی عاشقی خودشون رو فراموش کردند بسیار شنیدیم که می گویند، عشق دیوانگی!! است. يا ميگويند طرف عاشق ه، و اين عاشق ه رو جوری ميگن که يعنی حواسش سر جاش نيست؛  و حال اینکه باید از این افراد پرسید منطق وتعریف تو از عاقل و عاقلی چیست؟ آیا این مردمانی که دنیا را به سیاهی و بدی  کشیدند و زیبایی ها رو پایمال کردند و دنيای امروز ما حاصل عملکرد آنهاست عاقلانند؟!! به تعریف تو غیر عاشق اند و یعنی عاقل هستند؟! پس عقل این است!! اگر عقل يعنی اين، خوشا دنيايی پر از بی عقلان!!! اما حقيقت چيز ديگری است. عشق  دیوانگی نیست.  عشق دیدن دنیا با چشمانی دگرگونه است؛ عاشقی نگاه به هستی " با چشمهای شسته شده"** است.

تقديم به تمام عشاق، مخصوصا دوستان عاشقم (بلاگرهای عاشق و غير آنها)  که از عاشقيشون با خبرم.

**"چشم ها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد."                                                                                       زنده ياد سهراب سپهری        

پ.ن. خبر دارم که صفحه ی کامنت وبلاگم اشکال پيدا کرده! به هر حال هر دم از اين پرشين بلاگ بری! می رسد. اگر کسی می دونه چطوری ميشه آرشیوم رو به راه ساده ايی به سايت ديگری منتقل کنم بهم ايميل بزنه لطفا. در ضمن نميدونم برم بلاگفا يا بلاگ اسکای. اگر پيشنهادی داريد خوشحال ميشم کمکم کنيد. مرسی.



 
سرچشمه سلام
ساعت ٢:۳٦ ‎ق.ظ روز پنجشنبه ٢٥ اسفند ۱۳۸٤  

 

دلم می خواد،

بگذرم،

مثل یک رودخونه

...

 

 

پ.ن. ماآنيم ممنونم ازت.



 
زردی من از تو، سرخی تو از من
ساعت ۱۱:۳٠ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٢۳ اسفند ۱۳۸٤  

دوباره سلام به تک تک دوستان خوبمـ

من تقريبا همين الان از جشن ۴شنبه سوری برگشتم؛ هنوز گرمای آتش اهورايی تو صورتم هست و بوی دود هم ميدم. اما خوب از بس اونجا اينور اونور کردم خسته ام، گفتم تا کمی خستگيم بره و بتونم برم به کارام برسم داغ داغ اين پست رو بزنم. جدا هوا اونجا لب درياچه ی يخ بسته سرد بود. وقتی ما رسيديم اونجا، ايرانی هايی که تقريبا هميشه فعال هستند يک آتيش خيلی بزرگی درست کرده بودند و هنوز داشتند تخته های۲ـ۳ متری رو توش به شکل مايل ايستاده قرار می دادند. حدود ۲۰۰ـ۳۰۰ نفری ايرانی هم دور اون جمع شده بودند هر چی آتيش بزرگتر می شد حلقه ی دورش هم گسترده تر، از گرمای زيادش همه هی عقب تر می رفتند. منم همون اول فهميدم که اينجوری نميشه اين ها انگار قصد پريدن از روی رو آتيش ندارند، رفتم ۷-۸متری عقب تر و هيزم هايی که آورده بوديم رو ريختم و شروع کردم يک آتيش کوچيک درست کردن ميخواستم ۷ تا بشه اما با کمک بقيه ۳ تايی شد، از رو آتيش پريدم و با اين کار خيلی ها هم ترغيب شدن و اول بچه ها و بعد خودشون اومد پريدن. بعد اينکه جای خودم پريدم و جای يکی ديگر، يک دور جای همه شما هم پريدم، باور کنيد ياد تک تکتون بودم، مخصوصا اونهايی که گفتن اين جشن رو دوست دارند اما تو ايران... به يادشون بودم، حتی اونجا به آشنايان گفتم ما اينجا ميتونيم جمع بشيم و حالا هر جور هست اين برنامه رو داشته باشيم، اما بچه ها تو "ايران" سرزمين اين مراسم، ندارنش. به هر حال برای همتون از آتيش اهورايی سرخی خواستم. ای کاش که سال آينده اين مراسم رو با ارزش های زيبای خودش تو ايران همگی داشته باشيم.

در مورد اون غذايی هم که گفتم به دوستان همکلاسم دادم، همتون کلی غذای خوشمزه ايرانی اسم برديد، اما توجه نکرديد که من گفتم اين غذا رو بردم سر کلاس، پس نمی شده پلو و خورش ببرم يا ماهی! يک غذايی بردم که، برای خوردن کمتر دردسر داشته باشه و با فرهنگ غير ايرانی از نظر ذايقه بيشتر قابل پذيرش باشه؛ من بهشون شله زرد دادم. تو يک برگه کاغذ هم مواد تشکيل دهنده ی اين غذا رو نوشتم، از قسمت گلابش تقريبا همه کمی متعجب شدند و هم با تحسين بهش توجه کردند، اکثرا نميدونستند چی هست و ازم پرسيدن چه جوری تهيه ميشه. منم تا جايی که از تقطيری که تو قمصر ديده بودم و کلا خبر داشتم توضيح دادم، کلی براشون جالب بود. به هر حال جای همتون سبز.

ديگر به زورم شده بايد از جام پاشم، ميترسم کل خونه بوی دود بگيره.

از لطف تک تک شما عزيزانم ممنونم که با کامنتهای دوستانتون احساس بودن در کنار دوستان خوب و گلی مثل خودتون رو بهم هديه می کنيد.

دوستتون دارم.



 
يک گپ دوستانه
ساعت ٤:٢۳ ‎ب.ظ روز یکشنبه ٢۱ اسفند ۱۳۸٤  

سلام به روی ماه تک تک دوستان بلاگی گلم. اين دفعه  می خوام يک کم باهاتون گپ بزنم، اين از اون نوع پست هاست که کم پيش مياد من بنويسم. از نوع حرف های صرفا دوستانه و شايد کمی هم عمه! زنکی (آخه مدل خاله زنکی نيست، خواستم اشتباه نشه) خلاصه.

لابد اين جک قديمی رو شنيديد که يک پسر پولدار٬ عاشق يک دختر بيچاره گازر ( رخشت شور) ميشه. يک روز باهاش قرار ميگذاره ميبرتش شمال لب دريا. اونجا آقای عاشق رومانتيک به خانم ميگه: عزيزم، نگاه کن اين کف های روی دريا رو، اگر گفتی اينجا جون ميده واسه چی؟ دختر ه هم فوری ميگه: واسه اينکه يک تشت رخت چرک بريزی، شروع کنی به شستن.

حالا:

امروز بعد هفته ها اين خانم خوشگله روی ماه خورشيديش رو به ما نماياند و هوا رو آفتابی کرد، ما هم بدبخت های خورشيد نديده گفتيم يک دلی از بی خورشيدی در بياريم، اين هوای روشن رومانتيک دم نوروز جون ميده واسه شستن و آفتاب دادن زار و زندگی؛ همين شد که به شدت ياد جک بالا افتادم.

من اصولا خودم رو واسه کار خونه نميکشم، هميشه کم کم خونه رو تميز می کنم تا فشار نيارم به خودم؛ اما خوب زير گاز و يخچال رو که نميشه هر هفته تميز کرد. همين شد که ديروز يک ماراتن کزت!! داشتم، موقع کار چندان حاليم نميشه که چقدر خسته میشم، اما امان از بعدش، شب از زور درد کمر و خستگی نميدونستم چطوری می خواد خوابم ببره! خلاصه امروزم که با خورشيد معاشقه دارم، ببينم امشب چی می خواد به سرم بياد.

ديگر چی ميخوام بگم؟؟ آها امسال سبزه عيدم گندمش از چند هزار کيلومتر اونورتر تشريف آورده، جوونه هم زده، هی تند و تند بهش آب ميدم و سر ميزنم؛ کلی ذوق کردم که جوونه زده. کاش سبزه اش خوشگل بشه. لحظه سال تحويل رو امسال می خوام تو خونه خودم باشم شايد سالش توپ تر بشه. پارسال که هم توپ بود اما توپ بدمينتون!

دو روز ديگر ۴شنبه سوری هست، پارسال نفهميدم چطور شد نرفتم؛ اما امسال ميرم لب درياچه. توضيح اينکه، به همت يک خانم ايرانی هر سال مجوز از پليس گرفته ميشه و از ساعت ۵ تا ۹ شب حق داريم لب ساحل يکی از درياچه های شهر که نزديک دانشگاه هست، آتيش روشن کنيم و جشن بگيريم. هميشه يک ماشين پليس و يک آتش نشانی در فاصله حدود ۵۰۰ متری واميستن تا در صورت لوزوم کاری انجام بدهند؛ اينم بگم حضور اين ها در هر تجمعی چه خارجی چه داخلی الزامی هست. به هر حال اينم از توضيح.

من امسال دو تا دوست ايتاليايی رو دعوت کردم بيان به اين مراسم چهارشنبه سوری، همينجوری يک چيزی گفتم! طرف هم از اين کتاب خوان ها و عاشق فرهنگ های مختلف، گفت ميام، بهم خبر بده. از اون روز خدا خدا می کنم هموطنان گرامی يک وقت کاری نکنن باعث خراب شدن ذهنيت اين ها از ايرانی ها بشن. تمام طول دوره قبل کشتم خودمو واسه اون ۱۰ و ۱۵ نفر همکلاس تا با ايرانی ها آشنايی خوبی پيدا کنند و بفهمن ما عرب نيستيم، زبونمون يک چيز ديگس شباهت خطمون با اونها مثل تشابه خط فرانسه با اسپانيايی هست که فقط شبيه اما برای زبون ديگر قابل فهم، مثل خط خودشون نيست و ديگر اينکه ما رو به چشمی غير سياست مدارانمون نگاه کنند.و..و.. آخرش هم  به همکلاسی هام وعده دادم که در آخرين جلسه يک غذای ايرانی خوشمزه بهتون ميدم. حدس بزنيد چی بردم٬ الان بهتون نميگم چی بهشون دادم، تا خودتون حدس بزنيد ببينم کسی می تونه بگه چی بوده.            خوشبختانه خوب در اومده بود، از بس دعا کردم عالی بشه، چون نميخواستم اولين غذايی که از مملکت ما ميخورن خاطره ناخوش آيند تو ذهنشون باشه (می دونيد که اولين آشنايی خيلی مهم و موثر است. حس می کردم بار مسئوليت شناخت نوع تغذبه کل ايرانی ها واسه اين چند نفر رو دوشمه. اما خداييش اين ايتاليايی ها و چينی ها و آلمانی ها خوب حال کردن با غذا. خوشم مياد تعارف نمی کنند٬ اومدن سر ميز واسادن و خوب به آشپز با خوردن و به به چه چهشون روحيه دادن و کل غذا رو خوردن. دوست ايتاليايی منم بعدا ايميل زد که براش بگم چطور میپزنش برای دوستاش بپزه.

پ.ن.۱ـ عليرضای عزيز از عيديت ممنونم، مرسی که سورپرايزم کردی.

پ.ن.۲ ـ اينم يک جک جديد (واسه من که جديد بوده.)

 يک نفر از ايران زنگ ميزنه به «البرادعي» بهش ميگه: " تو دکترا داری؟"

 البرادعی ميگه: "آره، چطور مگه؟!"

طرف بهش ميگه: "خاک بر سرت، با دکترا رفتی آژانس کار می کنی!"

شاد باشيد.

 

 



 
بگذر از نی
ساعت ۱۱:۱٥ ‎ب.ظ روز شنبه ٢٠ اسفند ۱۳۸٤  

 

"بگذر از نی، من حکايت می کنم
وز جدايی ها شکايت می کنم

ناله های ني، از آن نی زن است
ناله های من همه، مال من است

شرحه شرحه سينه می خواهی اگر
من خودم دارم، مرو جای دگر

اين منم که رشته هايم پنبه شد
جمعه هايم ناگهان يکشنبه شد

چند ساعت ساعتم افتاد عقب
پاک قاطی شد سحر با نيمه شب

يکشبه انگار بگرفتم مرض
صبح فردايش زبانم شد عوض

آن سلام نازنينم شد هلو
وآنچه گندم کاشتم، روييد جو

پای تا سر شد وجودم فوت و هِد
آب من واتر شد و نانم بِرِد
وای من حتی پنيرم، چيز شد
است و هستم، ناگهانی ايز شد

من که با آن لهجه و آن فارسی
آنچنان خو کرده بودم سال سی

من که بودم آنهمه حاضر جواب
من که بودم نکته ها را فوت آب

من که با شيرين زبانی های خويش
کار خود در هر کجا بردم به پيش

آخر عمری چو طفلی تازه سال
از سخن افتاده بودم لال لال

کم کمک گاهی هلو، گاهی پيليز
نطق کردم خرده خرده، ريز ريز

در گرامر همچنان سر در گمم
مثل شاگرد کلاس دومم

گاه گودمورنينگ من جای سلام
از سحر تا نيمه شب دارد دوام

بگذر از نی، من حکايت می کنم
وز جدايی ها شکايت می کنم

نی کجا اين نکته ها آموخته
نی کجا داند نيستان سوخته

نی کجا از فتنه های غرب و شرق
داغ بر دل دارد و آتش به فرق

بشنو از من بهترين راوی منم
راست خواهی، هم نی و هم نی زنم

سوختند آنها نيستان مرا
زير و رو کردند ايران مرا

من چه بد کردم که بستم کوله بار
کردم از شهر و ديار خود فرار

کاش می ماندم در آن محنت سرا
تا بسوزانند در آتش مرا

تا بسوزانندم و خاکسترم
درهم آميزد به خاک کشورم

ديدی آخر هرچه رشتم پنبه شد
جمعه هايم عاقبت يکشنبه شد"

                                                                  هادی خرسندی

 



 
 
ساعت ۳:٢۳ ‎ب.ظ روز جمعه ۱٩ اسفند ۱۳۸٤  

 

در زندگی از تصور مصيبت های بيشماری رنج بردم، كه بيشتر آنها، هيچگاه اتفاق نيافتادند.

                                                                                               مارک تواين



 
قسمت آخر
ساعت ٢:٥٥ ‎ق.ظ روز جمعه ۱٩ اسفند ۱۳۸٤  

 

اما اين نطق توسط چه کسی می بايد ايراد شود؟

دبير جغرافيا و زبان چک متفقا گفتند:"البته مربی کلاس!"

آنانی که از نوشيدن اين جام شوکران معاف شده بودند نفسی به راحتی کشيدند.

پرفسور« پرنسيب عالی » خاموش به مفصل انگشتان دستانش که آنها را برهم نهاده بود نگريست.

مربی کلاس اول دبيرستان او بود.

                                                 ***

به نظر می آمد کلاسی که بالای آن شماره «يک» نوشته شده بود، خالی است؛ مثل روزهای ديگر هياهو، صدای خنده و گفتگو از پشت در بسته شنيده نمی شد. 

همين که پرفسور «پرنسيب عالی » به کلاس وارد شد، شاگردان مثل هميشه برای ادای احترام به او از نيمکت ها برخاستند. اما همه به طرزی شگفت آور تغيير کرده بودند، هيچ يک به روزهای قبل خويش نداشتند.

پرفسور قيافه ی شاگردانش را از روی ترتيب نشستن آنها که از حفظ می دانست، مبهم و نا آشکار تشخيص می داد. هر يک از آنان، شب گذشته آن سه رفيق خود را که اينک جايشان خالی بود تا وادی مردگان بدرقه کرده بود.

وقتی که «پرنسيب عالی » پشت ميز خود جای گرفت، همگی مانند آدمک های مصنوعی به جای خود نشستند. ديگر خود را در کلاس درس و اجتماع شاگردان نمی ديدند. هر يک از آنان خود را تنها احساس می کرد. ترس و وحشت آنان را از هم جدا کرده و مانند ديواری بلند و ضخيم، احاطه شان کرده بود. شايد هم نفرت موجب اين جدايی بود.

«پرنسيب عالی» شروع به سخن کرد: "دوستان من!"

اما همان دم صدايش شکست. گويی گلويش را با طنابی محکم می بستند.

از جايش بلند شد و ايستاد، تا بتواند راحت تر نفس بکشد. اينک با نيم تنه ی فقيرانه و مچاله، با شلواری که از زانوهای آن افتاده بود و با صورت آبله گون و قيافه ی مبهوت و پريشان، کنار ميز خطابه ايستاده بود و به دنبال کلماتی می گشت تا سخنرانی خود را ادامه دهد.

سرانجام با لکنت زبان يک بار ديگر تکرار کرد: "دوستان من!"

آنگاه انگشت سبابه را در يقه ی خود ـ که گويی تنگ شده بود ـ فرو برد و آن را پايين کشيد و به حرفش ادامه داد: "شورای دبيران به من ماموريت داده است تا نظر خود را.. هوم.. راجع به.. هوم.. حادثه ی غم انگيز ديروز... به شما ابلاغ.. کنم...، از نظر پرنسيب عالی اخلاق..."

در اين لحظه ناگهان بيست جفت چشم با کنجکاوی آميخته به بی اعتمادی به وی خيره شد. گويی همه بيم داشتند، مبادا شيوه ی گفتار قديمی اش که در نتيجه ی تکرار بسيار، ارزشش را از دست داده بود، اينک ناگهان مفهوم وحشتناک جديدی پيدا کند و باب دشمنی ميان آنان را بگشايد.

در اين موقع پرفسور با زحمت بسيار نفس عميقی کشيد و با شتاب غريقی که بيم دارد مبادا در لحظه ی بعد ديگر نتواند خود را به تخته ای که اکنون در دسترسش است برساند، تند، بی مقدمه، مطمئن و رسا به دنبال سخن خود افزود: "از نظر پرنسيب عالی اخلاق، قتل ستمگر جنايت نيست."

  اين جمله به يکباره اعصابش را که چون تارهای محکمی کشيده شده بود، رها کرد و سراسيمگی و پريشانيش از ميان رفت. اکنون می توانست شاگردان خود را که نگاه هایشان به لب های او دوخته شده بود، آشکارا تشخيص دهد.

در ميان آنان بچه های خوش طينت و راضی، مکار و آتشی مزاج وجود داشت. شايد يکی از ايشان «ريشانک» را لو داده باشد. امکان داشت که رنجشی کوچک، نفرت پنهانی يا سوءتفاهمی روزی عواقب وحشتناکی به بار آورد..

اما با همه ی اين احوال او نمی تواند به هيچ يک از آنان دروغ بگويد.

به پيروی از نيروی درونی غلبه ناپذير خويش، جمله ای را که ديروز به زحمت از بيان آن خودداری کرد و امروز صبح در شورای دبيران چيزی نمانده بود که اظهار بدارد؛ جمله ای که می بايست سرانجام به هر قيمتی شده بود، به يکی اعتماد کند و بگويد را ادا کرد...با صدايی آرام، محکم، آهسته و شمرده به شاگردانش گفت: "من نيز با سوءقصد به «هايدريش» موافقم."

اينک آنچه بايد بگويد، گفته بود.

پشت ميز خود نشست و دفتر کلاس را پيش کشيد تا اظهاراتش را در آن يادداشت کند. اما هنوز قلمش به کاغذ نرسيده بود که هياهوی آشنايی اتاق را برداشت.

پرفسور «پرنسيب عالی»، آهسته سر بلند کرد و بيست شاگرد کلاس اول دبيرستان را ديد، که با سرهای برافراشته و چشمانی شعله ور، در برابرش به حال خبردار ايستادند.



 
قسمت سوم (پرنسيب عالی)
ساعت ۱:٠٥ ‎ق.ظ روز پنجشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸٤  

ساعت ۷ بعد از ظهر همان روز، راديو نام کسانی را که به علت اظهار رضايت و خشنودی از سوءقصد به «هايدريش» تيرباران شده بودند اعلام کرد و بدين گونه سرنوشت وحشتناک «فرانس هاولکا»، «کارل موچکا» و «لاسيمی ريشانک» معلوم شد.

ساعت هفت صبح دبيران در اتاق شورا گرد آمدند. همه ساکت بودند و هيچ کس قدرت اظهار کلمه ايی را نداشت.

خورشيد خرداد ماه در ميان اتاق شورا می تابيد و غبارهای رقصان در اشعه ی آن به رنگ طلا می درخشيد.

چهره ی اين مردان وحشت زده و پريشان که تعادل روحی خود را از دست داده بودند با وجود اشعه ی خورشيد چون شب تيره ای عبوس و گرفته بود.

هر چه تعداد دبيران بيشتر می شد ناتوانی و عجز اين جمع محسوس تر می گشت.

دبير «کالنتر» ـ جوانی با موهای سياه و چهره ی عبوس ـ که زبان چک درس می داد و هر سال روز بيست و هشتم اکتبر اشعار ميهن پرستانه ای برای جشن استقلال کشور می سرود در برابر پنجره قدم می زد و گه گاه پيکرش مانع تابيدن اشعه ی خورشيد به درون اتاق می شد.

«کالتنر» ناگهان با هر دو دست پشتی صندلی خود را محکم گرفت؛ گويی برای افکار لرزانی که هنگام قدم زدن در اتاق به مغزش هجوم آورده بود تکيه گاهی می جست.

با اندام خميده در برابر اشعه ی خورشيد بهاری که خطوط پيرامونش را محو می کرد ايستاده بود، در اين حال به شبحی می مانست.

ناگهان با صدای عصبی فرياد زد: "اين نتيجه ی ستايش شما از مازيريک است! سرانجام همه ی ما را تيرباران خواهد کرد! همانطور که همکاران ما را در شهرستان تابور تيرباران کرد..."

مدير آه  می کشيد و به زحمت می توانست بر حمله ی قلبی خود غالب آيد.

ديگران چون مردگان خاموش بودند و به سان محکومينی که به حکم نابودی خويش گوش می دهند نفس ها را در سينه نگه داشته بودند.

در اين موقع دبير جغرافيا، مرد محتاطی با دهان کوچک و گرد تصميم گرفت سکوت را بشکند. از کيف خود کاغذ پستی چهارتا شده ای بيرون آورد و در برابر خود روی ميز گسترد. سپس با لحن شيرينی که از بس عادتش شده بود حتی هنگام ترس و وحشت نيز نمی توانست تغييرش دهد گفت: "همکاران گرامی! به عقيده ی اينجانب وظيفه ی ما دبيران اين است که بی درنگ ضمن نامه ای مراتب وفاداری صادقانه ی خود را به جناب آقای «موراک» وزير آموزش و پرورش اعلام کنيم. من با اجازه شما قبلا متن ابن نامه را تنظيم کرده ام."

سپس با صدای بم خود نامه ای در صد و بيست سطر را که سرشار از پستی، دنائت، چاپلوسی و اطاعت بود، خواند و آن را با خودنويس خود جلوی سالخورده ترين دبير ـ پيرمرد هفتاد ساله ای که می بايست مدت ها پيش بازنشست شده باشد ـ نهاد و با حرکتی چاپلوسانه او را به امضای نامه دعوت کرد.

دبير سالخورده با دست لرزانی نامه را برداشت و انديشناک بار ديگر آن را کلمه به کلمه خواند و با حقارت به زير ميز انداخت و گفت: "نه! من پير شده ام و نمی خواهم در غروب زندگی خود دروغ بگويم."

شورای دبيران به اين نتيجه رسيد، که فرستادن نامه ی وفاداری ضرورت ندارد و در عوض بايد برای شاگردان کلاس مربوطه، نطقی ايراد شود و ضمن آن رفتار ناشايست همشاگردان اعدام شده ی آن ها، محکوم گردد و متن سخنرانی نيز در دفتر کلاس ثبت شود.

 

ادامه دارد..

 



 
قسمت دوم
ساعت ٢:۳٢ ‎ق.ظ روز چهارشنبه ۱٧ اسفند ۱۳۸٤  

 

در اين لحظه ناگهان همه ی شاگردان ياد بحث ابلهانه ی ديروز ـ در ساعت تمرين کلاس شنا ـ افتادند.

«ريشانک»، پرگوی خستگی ناپذير کلاس، آهسته گفت: "از گير امتحان راحت شديم."

توقف در کلاس برای مدير تحمل ناپذير بود. به سرعت به راهرو بازگشت.

انديشه ی غيبت سه تن از شاگردانش ـ که با کنجکاوی کودکانه ای نتيجه ی کارشان را انتظار می کشيدند ـ «پرنسيب عالی» را مضطرب ساخت. با هيجان و با حرکات دست و صورت، به دنبال مدير دويد. وقتی که از اتاق بيرون می رفت شاگردان از سرنوشت «هاولکا»، «ريشانک» و «موچکا» با خبر شدند؛ از شکاف ميان دو لنگه ی در، سه نفر را با نيم تنه ی چرمی سبز مايل به خاکستری مقابل پنجره ی راهرو مشاهده کردند.

«موچکا» سر برگرداند و نگاه تضرع آميزی به همشاگردان خود افکند. گويی از آنان طلب می کرد در جواب گويی به سوال وحشتناکی که آماده ی پاسخ دادن به آن نبود،  کمکش کنند. قطرات درشت عرق به پيشانی اش نشسته بود. 

  «هاولکا» به سمت نيمکت خود که در رديف جلو بود، دويد و سراسيمه و پريشان حال با حرکت متشنج دست، سرپوش دوات را محکم بست و بعد به طرف «ريشانک» که بدون نگريستن به عقب و خداحافظی از دوستان خود دستگيره ی در را گرفته بود بازگشت.

هنگامی که در پشت سر آنها بسته شد، ترس و وحشت همه ی کلاس را فراگرفت.

اندکی پس از واقعه ی سوءقصد به ‌«هایدريش» ** در سال ۱۹۴۲ بود.

پرفسور «پرنسيب عالی» پنج دقيقه بعد به کلاس بازگشت. پاهايش چنان می لرزيد که به زحمت توانست خود را  به پشت ميز برساند. رنجور و شکسته روی صندلی افتاد. پيشانی بلند خود را ميان دست های استخوانی اش گرفت و با صدای بيگانه‌، کودکانه و تاثر انگيز، زاری کنان گفت: "باور نکردنی است...  چنين چيزی سابقه ندارد..." 

آنگاه نيروی خود را جمع کرد به چشم شاگردانش که با دلی آزرده از حدس هراس انگيز خويش برجای خشک شده بودند، نگاه کرد و با لکنت زبان گفت: "رفقای شما  بازداشت... شدند..، سو‌‌‌‌ءتفاهم نا..معقولی شاگردان...شاگردانم... شاگردان عزيزم... "

 

** هايدريش = اولين رييس جمهور چک، که دستور تيرباران کردن هزاران تن را صادر کرد.

 



 
قسمت اول
ساعت ۱:٤٩ ‎ق.ظ روز سه‌شنبه ۱٦ اسفند ۱۳۸٤  

پرنسيب عالی /اثر «يان دردا»٬ نويسنده ی چک/ ترجمه ی کاظم انصاری

 

به نظر شاگردان قيافه خنده آوری داشت: صورتش بزرگ و آبله گون و بدترکيب، لباسش مچاله و بدقواره بود.

هميشه کيفی پر از آثار نويسندگان باستان به زير بغل داشت و سرمست از زيبايی آنها، با صدايی ناخوش قطعات طولانی از آنها را نقل می کرد.

هر چند القاب مناسب تری برازنده ی او بود، با اين حال در اينجا نيز به همان لقبی که طی بيست سال فعاليت معلمی خود در مدارس ديگر به وی داده بودند مفتخر شد.

شاگردان اين دبيرستان نيز پس از استماع دو سه سخنرانی مشتاقانه ای که در ساعات درس زبان لاتین و يونانی ايراد کرد، او را پرنسيب عالی ناميدند و اين لقب در اندک زمانی جايگزين نام اصلی او شد.

هنگامی که «پرنسيب عالی» اوراق امتحان زبان لاتين را پخش می کرد، می گفت:"پرنسيب عالی... هوم... اخلاق، که همه بايد از آن پيروی کنيد، شما را از انجام هر نوع عمل ناشايستی مثل نوشتن از روی ورقه ی پهلودستی منع می کند."

در اين چند روز اخير افکار او چنان متوجه تدارک امتحان آخر سال تحصيلی بود که به هيچ وجه به جهان و حوادث وحشتناکی که در آن می گذشت توجهی نداشت.

درست در همان لحظه که انگشت سبابه ی آلوده به لکه های مرکبش را بالا برده بالا وقار پدرانه ای اعلام داشت که هم اکنون نخستين جمله ی امتحان ديکته را شروع خواهد کرد، در را به شدت کوبيدند و بلافاصله از شکاف باريک ميان دو لنگه ی در ـکه به سرعت گشوده و بسته شد ـ مدير دبيرستان به کلاس آمد. به چهارچوب در تکيه داد و با حرکت دست به شاگردان اشاره کرد که از جا برنخيزند.

«ريشانک» خواست هيجانی را که ناگهان بر او چيره شده بود با مزاحی فرونشاند؛ آهسته به گوش «موچکا»ـ نفر پهلودستی خود ـ گفت:"ای اسپارتی ها٬ من به سوی ترموپيل می شتابم."

اما «موچکا» که وخامت اوضاع را دريافته و صورتش چون گچ سفيد شده بود٬ نجوای رفيقش را نشنيد. بی جهت قلم را در دوات فرو برد و بالای ورقه ی امتحانی خود قرار داد. قلم بر کاغذ غلتيد و در هر گردش خود لکه ايی بر آن باقی گذاشت. 

مدير با صدايی که از فرط هيجان ضعيف و گرفته بود٬ گفت:"«هاولکا»٬ «موچکا» و «ريشانک»! همراه من بياييد. "

پرفسور «پرنسيب عالی» که انگشت سبابه اش از تعجب در هوا خشک شده بود با قاطعيت اعتراض کرد:"آقای مدير الساعه امتحان ديکته ی لاتين را شروع کرده ايم و ...پرنسيب عالی٬ غيبت اين شاگردان را..."

سه دانش آموزی که نام آنان برده شده بود٬ مبهوت و پريشان برخاستند؛ گويی به جست و جوی نشانه ای٬ که از سرنوشت آينده ی آنان حکايت کند٬ به رفقای خويش می نگريستند. 



 
سلوک
ساعت ۱٢:۱٦ ‎ب.ظ روز یکشنبه ۱٤ اسفند ۱۳۸٤  

  تضاد انديشه ها، تضاد زندگی است.

  

پ.ن.۱ـ از پست بعد داستانی رو طی چند قسمت اينجا خواهيد خواند. اولين داستان «پرنسيب عالی» اثر "يان دردا'' است. خواندن اين داستان ارزشمند رو به همه دوستان توصيه می کنم.

۲ـ از بهاران کی شود سرسبز سنگ................خاک شو تا گل برويی رنگ رنگ

سال ها تو سنگ بودی دل خراش.............  ...آزمون را يک زمانی خاک باش  

                                                                                  مولانا



 
 
ساعت ٩:٠٠ ‎ب.ظ روز جمعه ۱٢ اسفند ۱۳۸٤  

"گوش داده و درک کنيد: آنچه که به دهان فرو می رود انسان را نجس نمی کند، بلکه آنچه که از دهان ـ و ذهن ـ** بيرون می آيد انسان را نجس می کند."

                                                                             «عيسی مسيح»

                                                                          

**دروغ، تهمت، توهين، بدگويی و افکار ناصحيح ... 

                                    جمله و توضيح کوتاه شده برگرفته از انجيل (متی و مرقس) 



 
غريبه
ساعت ۱۱:٤٠ ‎ق.ظ روز جمعه ۱٢ اسفند ۱۳۸٤  

 

آهای آهای سلام غريبه....................................يک حرف يک کلام غريبه

از پينه های دست تو پيداست................................من با تو آشنام غريبه

 اگر اشتباه نکنم شاعر اين رباعی خانم "حنانه" است.اگر نه لطف کنيد بگيد نام شاعر رو درست کنم.

 

 

 

 

چقدر اين ها وقيحند!



 
توضيح غير واضحات!!
ساعت ۸:۱٠ ‎ب.ظ روز چهارشنبه ۱٠ اسفند ۱۳۸٤  

ديگر آنقدر بزرگ شدم که دلم دروغ های شيرين بخواهد.

 

پ.ن.ها:

۱ـ توضيح در حد دانش اندک من راجع به هايکو پست قبل: همونطور که احتمالا بيشتر شما عزيزان ميدونيد، کوهستان فوجی در ژاپن کوهی مقدس، برای مردم آن ديار است؛ رهروان بودايی به فوجی صعود می کنند اما هدف اصلی تفريح يا ورزش نيست، از ديد آنان اين راه طی مسيری مذهبی است، که در آن ميتوان به اِشراق [روشنی ـ آنچه که بودا بدان رسيدـ] نزديک شد يا رسيد. حلزون در اينجا کنايه از رهرو بودايی است (حقارت حلزون در برابر کوه عظيم فوجی ياما، همچون حقارت يک رهرو در برابر عظمت بودا يا همان روشنی است.) شاعر هايکو به رهرو بودايی توصيه می کند برای صعود به روشنی و بطور سنبليک فوجی، آهسته بايد راه را بپيماید. 

 اين هايکوی زيبا و عميق هميشه مرا به ياد اين بيت فارسی (اگر اشتباه نکنم از سعدی) ميندازد که از ديد من تطابق معنايی بسيار نزديکی با اين هايکو دارد «رهرو آن نيست که گه کند و گهی خسته رود........ رهرو آن است که آهسته و پيوسته رود».

۲ـ "y" گرامی از اينکه تو رو در جمع خواننده هام ديدم بسيار خوشحالم. با اشتياق علاقمند به خواندن نظرات جالب و پر مغزت که با حوصله زحمت می کشی و مينويسی، هستم. به هيچ وجه نشانه بی احترامی نميدونم همونطور راحت خطابم کن. اون پست شايد در ۳ يا ۴ قسمت بايد گنجونده بشه، اميدوارم بزودی بگذارمش.

۳ـ شما تا حالا همچين پيام جالبی تو کامنت هاتون داشتين؟! نويسنده: samar

 « oooooooooooooooooooooo. اسه اسه ريسه ريسه بی تو قلبم ميره واسه..........نای نای ناي .......نای نانای نای...............ديرارام رام دارا دام دام D:» نميدونم شايد داشتيد! اما من که از اين همه مفهوم و ربط در تحيرم! به هر حال ممنون که انگشت رنجه کردی برام رنگ (reng) گرفتی samar جان.

 



 
ساده تر..
ساعت ۱٢:٠٢ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٩ اسفند ۱۳۸٤  

 ای حلزون از کوهستان فوجی بالا برو،  ولی آهسته آهسته.

 ..................................................... "يک هايکو"

 

پ.ن.۱ـ مفاهیم ارزشمند٬ با کلمات روزمره٬ در جملاتی ساده٬ موثرتر هستند.

 ما در عصر سرعت و ارتباطات هستيم، انسان معاصر فرصت تامل بسيار و انديشه ی پيچيده ندارد؛ اگر در پی آموزش دادن هستيم بايد هر چه ساده تر٬ کوتاه تر و بامفهوم تر سخن بگوييم. اگر در ابتدای راه٬ ذهن افراد را توانستيم با اين سبک به انديشه وادار کنيم٬ سپس خود آنان به دنبال آموختن بيشتر٬ پی پيچيده گی خواهند رفت؛ و آنانی که حوصله و علاقه ی آموختن ندارند٬ مفاهيم اوليه و ابتدايی برای انسانی تر زيستن را با کلام ساده شما دريافت کرده اند.

پ.ن.۲ـ اگر در کامنت ها جای سوال در مورد هايکو بود٬ توضيحش در پست بعد.

پ.ن.۳ـ در مورد پست قبلی مطلبی نوشته شده دارم٬ اما به دليل طولانی بودن مدت هاست که نميدونم درست در بلاگ بگذارم يا نه٬ اصولا حوصله برای خواندن مطالب طولانی کم هست. 

 



 
میراث
ساعت ۱:٥٧ ‎ق.ظ روز جمعه ٥ اسفند ۱۳۸٤  

در آغاز هستی
به دست تو سپرده شد
_ انتخاب _
و تصمیمت بر آن شد.
کنون هزاران سال است
که دختران تو
بر لب دریای ارمغان پدری
تشنه نشسته اند
و دانش تو
_ مادر اندیشه خواه را _
چونان خنجری
بر لطافت احساس خویش
تحمل می کنند.

 
 
ساعت ٢:٤٢ ‎ق.ظ روز چهارشنبه ۳ اسفند ۱۳۸٤  

يک پست طولانی و متفاوت نوشته بودم کلش پريد. منم حسابی ضد حال خوردم. ديگر بی خيالش...

پ.ن. ۱ـ ماآنيم کاش لااقل تو بودی.

۲ـ ديدن اين لينک را به علاقمندان عکس، تاريخ و سياست پيشنهاد می کنم. رهبران تاثيرگذار جهان

۳ـ اينم شعر امشب:

گر می نخوری طعنه مزن مستان را............بنياد مکن تو حيله و دستان را

تو غره بدان مشو که می مينخوری..... صد لقمه خوری که می غلام است آنرا

 

                                                                                               «خيام»