ساعت ٤:٢۳ ب.ظ روز یکشنبه ٢۱ اسفند ۱۳۸٤ |
سلام به روی ماه تک تک دوستان بلاگی گلم. اين دفعه می خوام يک کم باهاتون گپ بزنم، اين از اون نوع پست هاست که کم پيش مياد من بنويسم. از نوع حرف های صرفا دوستانه و شايد کمی هم عمه! زنکی (آخه مدل خاله زنکی نيست، خواستم اشتباه نشه) خلاصه. لابد اين جک قديمی رو شنيديد که يک پسر پولدار٬ عاشق يک دختر بيچاره گازر ( رخشت شور) ميشه. يک روز باهاش قرار ميگذاره ميبرتش شمال لب دريا. اونجا آقای عاشق رومانتيک به خانم ميگه: عزيزم، نگاه کن اين کف های روی دريا رو، اگر گفتی اينجا جون ميده واسه چی؟ دختر ه هم فوری ميگه: واسه اينکه يک تشت رخت چرک بريزی، شروع کنی به شستن. حالا: امروز بعد هفته ها اين خانم خوشگله روی ماه خورشيديش رو به ما نماياند و هوا رو آفتابی کرد، ما هم بدبخت های خورشيد نديده گفتيم يک دلی از بی خورشيدی در بياريم، اين هوای روشن رومانتيک دم نوروز جون ميده واسه شستن و آفتاب دادن زار و زندگی؛ همين شد که به شدت ياد جک بالا افتادم. من اصولا خودم رو واسه کار خونه نميکشم، هميشه کم کم خونه رو تميز می کنم تا فشار نيارم به خودم؛ اما خوب زير گاز و يخچال رو که نميشه هر هفته تميز کرد. همين شد که ديروز يک ماراتن کزت!! داشتم، موقع کار چندان حاليم نميشه که چقدر خسته میشم، اما امان از بعدش، شب از زور درد کمر و خستگی نميدونستم چطوری می خواد خوابم ببره! خلاصه امروزم که با خورشيد معاشقه دارم، ببينم امشب چی می خواد به سرم بياد. ديگر چی ميخوام بگم؟؟ آها امسال سبزه عيدم گندمش از چند هزار کيلومتر اونورتر تشريف آورده، جوونه هم زده، هی تند و تند بهش آب ميدم و سر ميزنم؛ کلی ذوق کردم که جوونه زده. کاش سبزه اش خوشگل بشه. لحظه سال تحويل رو امسال می خوام تو خونه خودم باشم شايد سالش توپ تر بشه. پارسال که هم توپ بود اما توپ بدمينتون! دو روز ديگر ۴شنبه سوری هست، پارسال نفهميدم چطور شد نرفتم؛ اما امسال ميرم لب درياچه. توضيح اينکه، به همت يک خانم ايرانی هر سال مجوز از پليس گرفته ميشه و از ساعت ۵ تا ۹ شب حق داريم لب ساحل يکی از درياچه های شهر که نزديک دانشگاه هست، آتيش روشن کنيم و جشن بگيريم. هميشه يک ماشين پليس و يک آتش نشانی در فاصله حدود ۵۰۰ متری واميستن تا در صورت لوزوم کاری انجام بدهند؛ اينم بگم حضور اين ها در هر تجمعی چه خارجی چه داخلی الزامی هست. به هر حال اينم از توضيح. من امسال دو تا دوست ايتاليايی رو دعوت کردم بيان به اين مراسم چهارشنبه سوری، همينجوری يک چيزی گفتم! طرف هم از اين کتاب خوان ها و عاشق فرهنگ های مختلف، گفت ميام، بهم خبر بده. از اون روز خدا خدا می کنم هموطنان گرامی يک وقت کاری نکنن باعث خراب شدن ذهنيت اين ها از ايرانی ها بشن. تمام طول دوره قبل کشتم خودمو واسه اون ۱۰ و ۱۵ نفر همکلاس تا با ايرانی ها آشنايی خوبی پيدا کنند و بفهمن ما عرب نيستيم، زبونمون يک چيز ديگس شباهت خطمون با اونها مثل تشابه خط فرانسه با اسپانيايی هست که فقط شبيه اما برای زبون ديگر قابل فهم، مثل خط خودشون نيست و ديگر اينکه ما رو به چشمی غير سياست مدارانمون نگاه کنند.و..و.. آخرش هم به همکلاسی هام وعده دادم که در آخرين جلسه يک غذای ايرانی خوشمزه بهتون ميدم. حدس بزنيد چی بردم٬ الان بهتون نميگم چی بهشون دادم، تا خودتون حدس بزنيد ببينم کسی می تونه بگه چی بوده. خوشبختانه خوب در اومده بود، از بس دعا کردم عالی بشه، چون نميخواستم اولين غذايی که از مملکت ما ميخورن خاطره ناخوش آيند تو ذهنشون باشه (می دونيد که اولين آشنايی خيلی مهم و موثر است. حس می کردم بار مسئوليت شناخت نوع تغذبه کل ايرانی ها واسه اين چند نفر رو دوشمه. اما خداييش اين ايتاليايی ها و چينی ها و آلمانی ها خوب حال کردن با غذا. خوشم مياد تعارف نمی کنند٬ اومدن سر ميز واسادن و خوب به آشپز با خوردن و به به چه چهشون روحيه دادن و کل غذا رو خوردن. دوست ايتاليايی منم بعدا ايميل زد که براش بگم چطور میپزنش برای دوستاش بپزه. پ.ن.۱ـ عليرضای عزيز از عيديت ممنونم، مرسی که سورپرايزم کردی. پ.ن.۲ ـ اينم يک جک جديد (واسه من که جديد بوده.) يک نفر از ايران زنگ ميزنه به «البرادعي» بهش ميگه: " تو دکترا داری؟" البرادعی ميگه: "آره، چطور مگه؟!" طرف بهش ميگه: "خاک بر سرت، با دکترا رفتی آژانس کار می کنی!" شاد باشيد.
|