*** در مسیر زندگی ***

بی سر زمین تر از باد*** سابق***
 
قسمت سوم (پرنسيب عالی)
ساعت ۱:٠٥ ‎ق.ظ روز پنجشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸٤  

ساعت ۷ بعد از ظهر همان روز، راديو نام کسانی را که به علت اظهار رضايت و خشنودی از سوءقصد به «هايدريش» تيرباران شده بودند اعلام کرد و بدين گونه سرنوشت وحشتناک «فرانس هاولکا»، «کارل موچکا» و «لاسيمی ريشانک» معلوم شد.

ساعت هفت صبح دبيران در اتاق شورا گرد آمدند. همه ساکت بودند و هيچ کس قدرت اظهار کلمه ايی را نداشت.

خورشيد خرداد ماه در ميان اتاق شورا می تابيد و غبارهای رقصان در اشعه ی آن به رنگ طلا می درخشيد.

چهره ی اين مردان وحشت زده و پريشان که تعادل روحی خود را از دست داده بودند با وجود اشعه ی خورشيد چون شب تيره ای عبوس و گرفته بود.

هر چه تعداد دبيران بيشتر می شد ناتوانی و عجز اين جمع محسوس تر می گشت.

دبير «کالنتر» ـ جوانی با موهای سياه و چهره ی عبوس ـ که زبان چک درس می داد و هر سال روز بيست و هشتم اکتبر اشعار ميهن پرستانه ای برای جشن استقلال کشور می سرود در برابر پنجره قدم می زد و گه گاه پيکرش مانع تابيدن اشعه ی خورشيد به درون اتاق می شد.

«کالتنر» ناگهان با هر دو دست پشتی صندلی خود را محکم گرفت؛ گويی برای افکار لرزانی که هنگام قدم زدن در اتاق به مغزش هجوم آورده بود تکيه گاهی می جست.

با اندام خميده در برابر اشعه ی خورشيد بهاری که خطوط پيرامونش را محو می کرد ايستاده بود، در اين حال به شبحی می مانست.

ناگهان با صدای عصبی فرياد زد: "اين نتيجه ی ستايش شما از مازيريک است! سرانجام همه ی ما را تيرباران خواهد کرد! همانطور که همکاران ما را در شهرستان تابور تيرباران کرد..."

مدير آه  می کشيد و به زحمت می توانست بر حمله ی قلبی خود غالب آيد.

ديگران چون مردگان خاموش بودند و به سان محکومينی که به حکم نابودی خويش گوش می دهند نفس ها را در سينه نگه داشته بودند.

در اين موقع دبير جغرافيا، مرد محتاطی با دهان کوچک و گرد تصميم گرفت سکوت را بشکند. از کيف خود کاغذ پستی چهارتا شده ای بيرون آورد و در برابر خود روی ميز گسترد. سپس با لحن شيرينی که از بس عادتش شده بود حتی هنگام ترس و وحشت نيز نمی توانست تغييرش دهد گفت: "همکاران گرامی! به عقيده ی اينجانب وظيفه ی ما دبيران اين است که بی درنگ ضمن نامه ای مراتب وفاداری صادقانه ی خود را به جناب آقای «موراک» وزير آموزش و پرورش اعلام کنيم. من با اجازه شما قبلا متن ابن نامه را تنظيم کرده ام."

سپس با صدای بم خود نامه ای در صد و بيست سطر را که سرشار از پستی، دنائت، چاپلوسی و اطاعت بود، خواند و آن را با خودنويس خود جلوی سالخورده ترين دبير ـ پيرمرد هفتاد ساله ای که می بايست مدت ها پيش بازنشست شده باشد ـ نهاد و با حرکتی چاپلوسانه او را به امضای نامه دعوت کرد.

دبير سالخورده با دست لرزانی نامه را برداشت و انديشناک بار ديگر آن را کلمه به کلمه خواند و با حقارت به زير ميز انداخت و گفت: "نه! من پير شده ام و نمی خواهم در غروب زندگی خود دروغ بگويم."

شورای دبيران به اين نتيجه رسيد، که فرستادن نامه ی وفاداری ضرورت ندارد و در عوض بايد برای شاگردان کلاس مربوطه، نطقی ايراد شود و ضمن آن رفتار ناشايست همشاگردان اعدام شده ی آن ها، محکوم گردد و متن سخنرانی نيز در دفتر کلاس ثبت شود.

 

ادامه دارد..