*** در مسیر زندگی ***

بی سر زمین تر از باد*** سابق***
 
بلاخره آره؟! یا آروزی دیگری؟
ساعت ٩:٥٢ ‎ق.ظ روز چهارشنبه ۱ خرداد ۱۳۸٧  

یک و نیم بامداد است. دلم گرفته و خوب بود نوشتن رو موکول می کردم به یک وقت دیگر که شاید بشه حرف های بهتری زد، اما می خواهم حتما، یک چیز رو یاد داشت کنم برای (...)

چیزهایی هست تووی زندگی، اینقدر با ارزشند که باید بخاطرشون چیزهای با ارزش دیگر رو فدا کرد، چنان فدا که هرگز و اصلا در مقابل اون چیز یا چیزهای با اهمیت تر به یادشون نیاورد. دایره ی بسته برای هر کسی همیشه می تونه یک جایی باعث دردسر بشه؛ فکر کنم دایره ی تو، بلاخره کار خودش رو کرد. علاقمند نیستم چیزی ازم پرسیده بشه، هر زمان لازم دونستم حتما در جریانت خواهم گذاشت.

 

 

پ.ن.  1/ این بلاگ به شدت شخصی شده، متاسفانه! اما راه راحت تری نمی شناختم!

2/ نمی دونم چطور شد برای کمتر از دهم ثانیه ای بوی سفره ی پارچه ای نخی خونه ی مادربزرگم در ده ها سال پیش رو احساس کردم، وقتی نون های دست پخت خودش رو، گرم و تازه روشون می گذاشت و من اون روزها بچه تر از اون بودم که بتونم بفهمم چقدر اون لحظات تکرار نشدنی خواهند بود. خدایتان بیامرزدتان، مردمان ساده ی خوبی بودید.  دلم نوستالژی نمی خواهد، از هیچ نوعی!

3/شاید این بار، فردا روز دیگریست!!

میگم خوب شد خواستم ننویسم. :))