*** در مسیر زندگی ***

بی سر زمین تر از باد*** سابق***
 
يک پست بهم ريخته!
ساعت ۱۱:٥٩ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ٧ اردیبهشت ۱۳۸٥  

 

نميدونم بعضی افراد هميشه سطحی و از خود مطمئن بودند، يا بعد از اينکه اومدن تو يکی از کشورهای غربی زندگی کردند اينطور شدند؟!

طرف ۱۶ سال است که امريکا زندگی می کند، همونجا درس خونده، پزشک شده و داره کار می کند. انوقت بشنويد از ديدگاهش. ايشون ميگه:" کسی که نيومده اينجا چطور می دونه که به اينجا نياز داره و اينجا براش بهتر است." 

 واقعا من نميتونم درک کنم، پس اين همه تحصيل و کتاب خوندن به چه درد ميخوره، وقتی ذره ای اونطرف تر از نوک بينيمون رو نمی بينيم!!

يعنی ايشون خيال می کنه اونهايی که تو ايران هستند از هيچی خبر ندارند و نمی دونند آزادی و آرامش و زندگی درست حسابی و خيلی چيزهای ديگر يعنی چی؟؟؟ يا اينکه اصلا فکر نميکنه ديگران شعور دارند... اصلا ولش، حسش نيست راجع به اين گراميان از دماغ فيل افتاده که همه غير خودشون رو نادون می دونند بحث کنم. شرمنده.

پ.ن. دوستانی که برای پست قبل کامنت گذاشتند، اول ممنون.

 عرض شود که بعضی از دوستان درست منظور من رو متوجه شدند٬ من هم با رضای گرامی کاملا موافقم و ديگر اينکه در حقيقت اصل ماجرا به همون توانايی آخر هست باقيش بدون اون متضمن خوشبختی نيست آزاده هم همين رو گفت که حرف دلم بود. می خواستم تو پست قبل بنويسم اما خيال کردم همينجوری به اندازه کافی معلوم هست. با نظر کوروش عزيز موافقم (البته تبصره داره٬ اما بيخيالش!)

غزال جان متوجه نشدم منظورت از اونای کی بود؟!

شالی شما خيلی بايد شخصيت جالبی باشی. ايشون در ۲ تا پست قبل کامنت گذاشت حتما جواب منو بديد!!!!! من که سوال نديدم گفتم حالا... الان اومده ميگه پاسخی ندادی. من برام جالب است، چطوری افراد ميتونن اين همه با مزه باشند!؟