*** در مسیر زندگی ***

بی سر زمین تر از باد*** سابق***
 
قسمت دوم
ساعت ٢:۳٢ ‎ق.ظ روز چهارشنبه ۱٧ اسفند ۱۳۸٤  

 

در اين لحظه ناگهان همه ی شاگردان ياد بحث ابلهانه ی ديروز ـ در ساعت تمرين کلاس شنا ـ افتادند.

«ريشانک»، پرگوی خستگی ناپذير کلاس، آهسته گفت: "از گير امتحان راحت شديم."

توقف در کلاس برای مدير تحمل ناپذير بود. به سرعت به راهرو بازگشت.

انديشه ی غيبت سه تن از شاگردانش ـ که با کنجکاوی کودکانه ای نتيجه ی کارشان را انتظار می کشيدند ـ «پرنسيب عالی» را مضطرب ساخت. با هيجان و با حرکات دست و صورت، به دنبال مدير دويد. وقتی که از اتاق بيرون می رفت شاگردان از سرنوشت «هاولکا»، «ريشانک» و «موچکا» با خبر شدند؛ از شکاف ميان دو لنگه ی در، سه نفر را با نيم تنه ی چرمی سبز مايل به خاکستری مقابل پنجره ی راهرو مشاهده کردند.

«موچکا» سر برگرداند و نگاه تضرع آميزی به همشاگردان خود افکند. گويی از آنان طلب می کرد در جواب گويی به سوال وحشتناکی که آماده ی پاسخ دادن به آن نبود،  کمکش کنند. قطرات درشت عرق به پيشانی اش نشسته بود. 

  «هاولکا» به سمت نيمکت خود که در رديف جلو بود، دويد و سراسيمه و پريشان حال با حرکت متشنج دست، سرپوش دوات را محکم بست و بعد به طرف «ريشانک» که بدون نگريستن به عقب و خداحافظی از دوستان خود دستگيره ی در را گرفته بود بازگشت.

هنگامی که در پشت سر آنها بسته شد، ترس و وحشت همه ی کلاس را فراگرفت.

اندکی پس از واقعه ی سوءقصد به ‌«هایدريش» ** در سال ۱۹۴۲ بود.

پرفسور «پرنسيب عالی» پنج دقيقه بعد به کلاس بازگشت. پاهايش چنان می لرزيد که به زحمت توانست خود را  به پشت ميز برساند. رنجور و شکسته روی صندلی افتاد. پيشانی بلند خود را ميان دست های استخوانی اش گرفت و با صدای بيگانه‌، کودکانه و تاثر انگيز، زاری کنان گفت: "باور نکردنی است...  چنين چيزی سابقه ندارد..." 

آنگاه نيروی خود را جمع کرد به چشم شاگردانش که با دلی آزرده از حدس هراس انگيز خويش برجای خشک شده بودند، نگاه کرد و با لکنت زبان گفت: "رفقای شما  بازداشت... شدند..، سو‌‌‌‌ءتفاهم نا..معقولی شاگردان...شاگردانم... شاگردان عزيزم... "

 

** هايدريش = اولين رييس جمهور چک، که دستور تيرباران کردن هزاران تن را صادر کرد.