*** در مسیر زندگی ***

بی سر زمین تر از باد*** سابق***
 
قسمت آخر
ساعت ٢:٥٥ ‎ق.ظ روز جمعه ۱٩ اسفند ۱۳۸٤  

 

اما اين نطق توسط چه کسی می بايد ايراد شود؟

دبير جغرافيا و زبان چک متفقا گفتند:"البته مربی کلاس!"

آنانی که از نوشيدن اين جام شوکران معاف شده بودند نفسی به راحتی کشيدند.

پرفسور« پرنسيب عالی » خاموش به مفصل انگشتان دستانش که آنها را برهم نهاده بود نگريست.

مربی کلاس اول دبيرستان او بود.

                                                 ***

به نظر می آمد کلاسی که بالای آن شماره «يک» نوشته شده بود، خالی است؛ مثل روزهای ديگر هياهو، صدای خنده و گفتگو از پشت در بسته شنيده نمی شد. 

همين که پرفسور «پرنسيب عالی » به کلاس وارد شد، شاگردان مثل هميشه برای ادای احترام به او از نيمکت ها برخاستند. اما همه به طرزی شگفت آور تغيير کرده بودند، هيچ يک به روزهای قبل خويش نداشتند.

پرفسور قيافه ی شاگردانش را از روی ترتيب نشستن آنها که از حفظ می دانست، مبهم و نا آشکار تشخيص می داد. هر يک از آنان، شب گذشته آن سه رفيق خود را که اينک جايشان خالی بود تا وادی مردگان بدرقه کرده بود.

وقتی که «پرنسيب عالی » پشت ميز خود جای گرفت، همگی مانند آدمک های مصنوعی به جای خود نشستند. ديگر خود را در کلاس درس و اجتماع شاگردان نمی ديدند. هر يک از آنان خود را تنها احساس می کرد. ترس و وحشت آنان را از هم جدا کرده و مانند ديواری بلند و ضخيم، احاطه شان کرده بود. شايد هم نفرت موجب اين جدايی بود.

«پرنسيب عالی» شروع به سخن کرد: "دوستان من!"

اما همان دم صدايش شکست. گويی گلويش را با طنابی محکم می بستند.

از جايش بلند شد و ايستاد، تا بتواند راحت تر نفس بکشد. اينک با نيم تنه ی فقيرانه و مچاله، با شلواری که از زانوهای آن افتاده بود و با صورت آبله گون و قيافه ی مبهوت و پريشان، کنار ميز خطابه ايستاده بود و به دنبال کلماتی می گشت تا سخنرانی خود را ادامه دهد.

سرانجام با لکنت زبان يک بار ديگر تکرار کرد: "دوستان من!"

آنگاه انگشت سبابه را در يقه ی خود ـ که گويی تنگ شده بود ـ فرو برد و آن را پايين کشيد و به حرفش ادامه داد: "شورای دبيران به من ماموريت داده است تا نظر خود را.. هوم.. راجع به.. هوم.. حادثه ی غم انگيز ديروز... به شما ابلاغ.. کنم...، از نظر پرنسيب عالی اخلاق..."

در اين لحظه ناگهان بيست جفت چشم با کنجکاوی آميخته به بی اعتمادی به وی خيره شد. گويی همه بيم داشتند، مبادا شيوه ی گفتار قديمی اش که در نتيجه ی تکرار بسيار، ارزشش را از دست داده بود، اينک ناگهان مفهوم وحشتناک جديدی پيدا کند و باب دشمنی ميان آنان را بگشايد.

در اين موقع پرفسور با زحمت بسيار نفس عميقی کشيد و با شتاب غريقی که بيم دارد مبادا در لحظه ی بعد ديگر نتواند خود را به تخته ای که اکنون در دسترسش است برساند، تند، بی مقدمه، مطمئن و رسا به دنبال سخن خود افزود: "از نظر پرنسيب عالی اخلاق، قتل ستمگر جنايت نيست."

  اين جمله به يکباره اعصابش را که چون تارهای محکمی کشيده شده بود، رها کرد و سراسيمگی و پريشانيش از ميان رفت. اکنون می توانست شاگردان خود را که نگاه هایشان به لب های او دوخته شده بود، آشکارا تشخيص دهد.

در ميان آنان بچه های خوش طينت و راضی، مکار و آتشی مزاج وجود داشت. شايد يکی از ايشان «ريشانک» را لو داده باشد. امکان داشت که رنجشی کوچک، نفرت پنهانی يا سوءتفاهمی روزی عواقب وحشتناکی به بار آورد..

اما با همه ی اين احوال او نمی تواند به هيچ يک از آنان دروغ بگويد.

به پيروی از نيروی درونی غلبه ناپذير خويش، جمله ای را که ديروز به زحمت از بيان آن خودداری کرد و امروز صبح در شورای دبيران چيزی نمانده بود که اظهار بدارد؛ جمله ای که می بايست سرانجام به هر قيمتی شده بود، به يکی اعتماد کند و بگويد را ادا کرد...با صدايی آرام، محکم، آهسته و شمرده به شاگردانش گفت: "من نيز با سوءقصد به «هايدريش» موافقم."

اينک آنچه بايد بگويد، گفته بود.

پشت ميز خود نشست و دفتر کلاس را پيش کشيد تا اظهاراتش را در آن يادداشت کند. اما هنوز قلمش به کاغذ نرسيده بود که هياهوی آشنايی اتاق را برداشت.

پرفسور «پرنسيب عالی»، آهسته سر بلند کرد و بيست شاگرد کلاس اول دبيرستان را ديد، که با سرهای برافراشته و چشمانی شعله ور، در برابرش به حال خبردار ايستادند.