ساعت ۳:۳٥ ب.ظ روز جمعه ۱ مهر ۱۳۸٤ |
سياوش عجيب هوات رو کردم؛ چطور همه رو گذاشتی و رفتی. چه کردی با ما!!!! دلم به هوای تو ميل دماوند کرده، انگار که يکی داره صدام ميکنه از اينجا بکنم و بيام اونجا، رينه و بعد تو... ! من که کوهنورد نبودم و نيستم ، اما انگار همه اونايی که گم کرده دارن رو قله صدا ميکنه! تو که رفتی و همه رو واسه خوردن سيب تنها گذاشتی، اگه اونم اين کار رو کنه ديگه ميزنم ميام. روزه آخر هرگز يادم نميره، توی چهارچوب در وايساده بودی، با همون حيا و حزن و لبخند هميشگيت، اما خوب ميدونستم چه حسی داری. يادته بهت گفتم: آ... ميبينمت؟ آره گمونم يادت باشه.اگه ميدونستم اون آخرين ديدار با تو، توی اين دنياست!! چه ميکردم؟! هنوز هم نميدونم. خواسته بودی يه روز تو کوهها گم بشی و هرگز نتونن پيدات کنن، بيا اينم آرزوت. همه دنيا دنبالت گشتن و ميگردن، ديگران رو بعد سالها گير ميارن، اما تو، نه. دماوند تاب دوريت رو نداشت، فهميد آخرين صعودت به اونجاست، برای هميشه توی آغوشش گرفتت.چه آغوش سخت و سردی! آره ديگه عشق همينه! مگه نميگن عاشق بدی معشوق رو نميبينه، تو هم که خودت پشت عکست رو قله نوشتی: عشق را اينجا پيدا کردم، خاک قله را بوسيدم و گريستم. در ياد تمامی آنان که حتی کمی ميشناختنت، به نکويی ماندگاری؛ در ياد من و خاندان يزدانی تا ابد. |