*** در مسیر زندگی ***

بی سر زمین تر از باد*** سابق***
 
برساوش
ساعت ۱٢:۳۸ ‎ق.ظ روز جمعه ٩ تیر ۱۳۸٥  

روزهاست که دارم فکر ميکنم چطور بگم، فکر کردم فقط يک جمله بنويسم، اما نتونستم. شايد تنها کسی باشم که اجازه ندارم؛ اجازه ندارم که اين جمله رو بهت بگم. نه، هيچکس اين حرف رو بهم نزده، هيچکس همچی فکری هم نکرده و نميکنه؛ اما اين خودمم، خودمم که ميگم شايد اين حق رو ندارم، شايد هم دارم! شايد. نميدونم....

ميخوام بهت بگم تولدت مبارک. ميخوام برات بهترين آرزوها رو بکنم. همه ی اين سالها تنها چيزی که برای تو از دستم بر اومده دعای خير بوده. برات بهترين آرزوها رو کردم. باشه ميدونم، اونچه که بايد نکردم. بعيد نيست که نظرت اين باشه. بهت حق ميدم، منم اگر جای تو بودم حتما اينطور فکر ميکردم. شايد يک روزی همديگر رو ديديم، نميدونم اون روز کی ه. نميدونم کجا و چطور است. اما دلم ميخواد اينقدر با صداقت باشی که بهم بگی چرا؟؟؟ آره، ازم بپرس. شايد اون روز ديگر نايی برای جواب دادن نداشته باشم. شايد اون روزبرام فرصتی باقی نباشه که پاسخ بدم؛ اما چون بعيد ميدونم به راستی بدونی چرا، دوست دارم اينقدر انسان صادقی باشی که ازم بپرسی: چرا؟ دلم ميخواد اگر ديداری بود، اونروز با يک انسان روبرو بشم، يک انسان واقعی، يک مرد فهيم و باشعور. ميدونی، خيلی سخت است، خيلی. نه قصد شکايت ندارم، ميدونم که اگر بين ما حق شکايتی باشه فقط مال ه تو ه، فقط . همه ی ديگران و من در مقابل تو مسئول بوديم، ميدونم، ميدونم کاری که نکردم همين بوده، اما..

ازت نميخوام منو ببخشی، جنايت بخشش نداره. اگر تو هم منو ببخشی اين خودمم که از خودم نگذشتم، که نميگذرم، که نميتونم بگذرم.

ميخوام بهت بگم تولدت مبارک برساوش، اما ميدونم مسخره اس، حتی اين اسم رو نميشناسی.

باشه برسا، حق با تو ه،

اميدوارم هر آنچه سرنوشت تا به حال برات کم گذاشت، بعد از این در جاهای ديگر جبران کند. برات آرزوی روزگاری خوش و خرم می کنم، که در اون حتی لحظه ای هم در تمام مدت زندگيت به فکر خوشبختی نيوفتی، چون آنکه خوشبخت نيست مدام در پی آن است. اگر سهمی ازش دارم، با کمال میل در این لحظه از خدا میخوام که به جای هدیه ی تولدت به تو منتقلش کند.

روزهات روشن، شب هات مهتابی و زندگیت شیرین

تولدت مبارک آرین عزیزم