*** در مسیر زندگی ***

بی سر زمین تر از باد*** سابق***
 
گفتم که گفتنی نيست!
ساعت ۸:۳٦ ‎ب.ظ روز چهارشنبه ۱٠ امرداد ۱۳۸٦  

مگه چقدر کار هست که انجام بدم؟! مگه چقدر میشه برنامه نگاه کرد؟! مگه چقدر چشم میکشه که کتاب و بلاگ و خبر بخونم؟؟؟ مگه چقدر میتونم خاطرات رو مرور کنم؟ مگه چقدر میشه مثبت اندیشی و آرزو کرد؟؟؟ حتی اگر بشه همه ی روزهای دراز تابستون اینجا رو از ۳ صبح تا ۱۱ شب صرف همه ی کارهای ممکن عالم کرد، اما بلاخره شب میاد و باید دراز کشید و چشم برهم گذاشت تا خواب در برت بکشه و درست در همین زمان چشم برهم زدن و در انتظار خواب بودن است که دیگه هیچ کدوم از همه ی اون کارها ممکن نیست و اینجاست که فقط فکر نبودن و حسرت و نداشتن و نشدن و نـ.... های دیگه میان و دنیا انقدر تنگ میشه که قلب رو فشار میده و به خودت میگی: نه، دیگه نمی تونم.

در طول روز هم نمیشه همه ی اون کارها رو کرد، بدون اینکه فکر نره به سمت تویی که در نگرانی و وحشت هر ثانیه رو میگذرونی و فکر نکرد به من که ثانیه ها رو با حسرت های بزرگ و ترس های سرد، میشرم. نه، نمیشه.