*** در مسیر زندگی ***

بی سر زمین تر از باد*** سابق***
 
وقتی اينجا خصوصی ميشه!
ساعت ٢:٤٩ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۳٠ امرداد ۱۳۸٦  

اینجا یک بند بارون میاد ـ حتما اونجا داغ است و آفتابی ـ از اردیبهشت تا حالا شاید یک ماه هم آفتابی نبوده و تابستون به معنی واقعیش به همون کمتر از یک ماه می رسه. حدود یک ماه پیش بیست روز بی وقفه بارون داشتیم. همه شاکی شده بودند، جز من ـ دلم می خواهد از اون دنون های آبی بزارم اینجا، اما از شکلک وسط نوشته خوشم نمیاد ـ آره بلاخره بازم بارونیه و ابری و خنک. رفتم سراغ لباس گرم ها و یک بافتنی نه چندان ضخیم برداشتم و تنم کردم. با خودم فکر کردم اگه اونجا بودم، الان از اسم بافتی هم فرار می کردم! با سرما هم کنار نمیام اما اینجور خنکی ییلاقی رو تا بی نهایت هستم.

فصل آخر تابستون داره شروع میشه و مدرسه ها اینجا تا یکی دو روز دیگه باز میشه، پریروز که دیدم یاهو به مناسبت باز شدن مدرسه ها back to school زده گفتم:«بچه ها ناراحتند که باز داره مدرسه شروع میشه و باید برند سر کلاس، بزرگ ها ناراحتند که مدرسه شروع میشه و نمی تونند برند مدرسه!» همیشه بیشتر ما آدم ها همینیم، قدر وضعی که توشیم رو نمی دونیم و حسرت چیز دیگه رو می خوریم!

همه ی قوانین این طبیعت زیبای بی رحم من رو به وجد میاره و برام جالب است. (این جمله یک چیزایی قبلش بود که حذفش کردم و همین ازش باقی موند!!)

اینجا ساکت است و فقط صدای نرم بارون است که گوش رو نوازش میکنه. اینقدر لطیف است که داره خوابم میگیره! [...]