*** در مسیر زندگی ***

بی سر زمین تر از باد*** سابق***
 
اين پنجشنبه ی دی ماهی من
ساعت ۱٢:٠٥ ‎ق.ظ روز جمعه ٢۱ دی ۱۳۸٦  

احساس تنهایی می کنم. حس غم انگیز و ناراحتی است. ازش خوشم نمی آید، اما در عین حال حس بیزار ی نسبت به این حال ندارم. چه باک، من لذت زیاد می برم و شادی و سرگرمی به قد یک انسان نرمال زنده دارم. خوب گاهی هم غم می آید. زندگی است و با این غم ها و شادی هاش. آن قدر رشد کرده ام که با مسائل احساسی هم منطقی برخورد کنم. به زودی حالم تغییر خواهد کرد، خوب می دانم. همانطور که دیشب دستم با آب داغ سوخت. کمی باعث زحمتم شد. مدت طولانی در آب سرد نگهش داشتم و بعد روغن زیتون مالیدم و تا صبح اثر چندانی از سوختگی باقی نمانده جز کمی پوست میان انگشتان که گویی انعطاف پذیریش را از دست داده که حتما به زودی التیام پیدا می کند. همیشه اوضاع در تغییر است.   «چون سر آمد دوره ی ایام وصل      بگذرد ایام هجران نیز هم»  بر همین مبنا این اندوه هم خواهد گذشت. چه چیز بوده در زندگی که ثبوت داشته تا این دومین آن اولی باشد! زندگی در گذر از مسیرهای پر پیچ و خمش هر لحظه آبستن حادثه ای تازه است، هر چقدر داناتر بودن و عاقلانه تر رفتار کردن، باعث تولد تازه های بهتر و لااقل کم اندوه تری می شود. زندگی بر تناسب بناست و هر آنچه در آن است نسبی است. هیچ چیز خارج از قانون نسبیت نیست، این اندوه نسبی من هم با نوشتن این چند خط رو به پایان گذاشت. گرچه که نوشتن مسکنی است و درمان نیست و چون از عمق حل نشده، به زودی بازخواهد گشت اما به همان زودی ها هم عمیقا رخت خواهد بست.