*** در مسیر زندگی ***

بی سر زمین تر از باد*** سابق***
 
شانس or not to شانس!
ساعت ۳:٤۸ ‎ق.ظ روز دوشنبه ٢٠ خرداد ۱۳۸٧  

حسابی دلم گرفته! آشنایی و صمیمت هایی که روزی بوده و حالا دوری و غریبگی شده. زمان هایی که بی خیال تر!- شاید- می گذشت و حالا یاد آوریش هم در ذهن با ابهام است. برای اولین بار می خواهم اینجا اعتراف کنم، که شانس نیاوردم. نمی دونم ممکن است چی فکر کنی، اما شانس نیاوردم. اون ماهی کوچیک نبود، خیلی هم مهم بود، اما من نگرفتمش.

بحث شانس و احتمال، اگه احساسی بهش نگاه نکنم بهت اطمینان میدم که باورش ندارم و منطقا وجود نداره. هر چقدر نادان تر و ناواردتر باشیم لغت شانس توو کار ها و زندگیمون پررنگ تر میشه. وقتی کاملا و صددرصد به راهکار احاطه داریم که دیگه فکر نمی کنیم شانس موفقیت یا شکست چقدر است. وقتی میگیم شانس آوردیم اون موقعی است که چشم بسته بوده و توپ رو پرت کردیم سمت سبد و رفته تووش. اگه بدونی با چه سرعتی و چه حالتی باید فرستادش توو سبد که دیگه بحث شانس نیست. شانس خوب یا بد فقط همین جا معنی پیدا میکنه. وقتی حالیت نباشه چطور طی طریق کنی و راه و چاه رو نشناسی اونوقت توو شب تاریک جهلت راه بیوفتی توو جاده ی پرپیچ و خم و چاله چوله بعد صاف و سالم برسی به مقصد اینجاست که شانس خوب داشتی- از بین هزاران احتمال که فقط یکیشون درست و باقی غلط.

راستش اگر منم بد آوردم قصه اش همین بوده، از هیچکس گله ای نیست_ حتی از تو _. توو تاریکی راه افتادم و شانس نیاورم همین! یعنی واقعا به همین سادگی. اگر از قبل راه و چاه رو شناخته بودم و با نقشه راه میوفتادم مطمئنا اوضاع به از این میشد. حالا هم دلم گرفته که گرفته. خودش خشک میشه میوفته.یک روزی بی خود آشنا بودم و صمیمی. از اولش بی خود، حالا این غریبگی هم غلط کرده حالم رو بگیره، از اول نباید بود، یعنی حالا تازه رسیده سر جای اولش که درست بود.

بی خیالش که چیزی ازش دستگیرت نشد، حتی تصحیح و بازخونیش هم نمی کنم. نوشتم و حالم جا اومد، چون کلا دل گرفتن چیز مزخرفی است. باید که با چنته راهش رو باز کرد :))