*** در مسیر زندگی ***

بی سر زمین تر از باد*** سابق***
 
ثبت خاطره ی این روزا
ساعت ۸:۳٧ ‎ق.ظ روز شنبه ٢٥ خرداد ۱۳۸٧  

ساعت دوازده است و من مثلا دارم سعی می کنم بخوابم، توو این مدت از ایران بهم زنگ زدند و همین حالا قطع کردیم. سه چهار ساعت پیش یک ته استکان ودکا خوردم و بعدش کلی خوابم گرفت طوری نمی تونستم چشمام رو باز نگهدارم حالا توو رختخواب دارم چیز می نویسم! _بس که موقع خواب مثل بچه ها شیطون میشم و دلم نمی خواد بازی رو بگذارم کنار چند لحظه آروم چشمام رو هم بگذارم تا خوابم ببره! آخر شب ها با کامپیوتر یک سره دل بازی می کنم!

امروز، چون ساعت 12 گذشته میشه دیروز، موهامو کوتاه کردم، کار ماشین هم تموم شد و دادیم رفت. پریروز هم بعد از شونصد روز فرصت کردیم بریم خرید و یک سری لباس مناسب تابستون گرفتم. هر کار کردم لباس توو خونه ای از آب در بیاد آخر همه اش سنگین تر شد و منم بی خیال گفتم چی کار کنم همینا رو خونه می پوشم! کل امروزم شیک و شق و رق توو خونه باهاشون همه کار کردم! اینجا خیلی باحال است، ملت با هر لباسی میرن بیرون و اصلا خیالیشون نیست که این جور لباسی مناسب بیرون نیست. فقط کسی با لباس خواب و زیر بیرون نمیره! اصلا از این بی خیالی بیش از حدشون اول یک کم بدم اومده بود اما حالا بیشتر عادت کردم. توو اروپا مردم ساده بودند اما اینجوری بیرون نمیومدن! اما برعکس توو مهمونی، سادگی توو خیابون رو حفظ می کردند. اینجا اما توو مهمونی همه شیک و حتی بعضا رسمی تر لباس می پوشند اما توو خیابون یا فروشگاه وسیله روزانه، ادارات مثلا مردا با شلوار گرم کن میان بیرون اییییییییییییییییییییی! بدم میاد از این کارشون. اما حالی می کنم، امروز با لباس توو خونه و صندلش پریدم بیرون و رفتم سلمونی :)) عمرا توو آلمان با صندل بیشتر از دور و بر خونه میرفتم. اسختر هم همین امروز حاضر شده دو روز دیگه اینجا روز پدر است و قرار مهمانی لب استخر باشه، هفته ای که توشیم از گرما خفه شدیم استخر حاضر نبود حالا که حاضر است هوا داره بارونی میشه!  در اصل واسه امروز آماده است اما با این آب سردش کسی حاضر نمیشه ازش استفاده کنه.

دیگه اینکه یک اتفاق فوق العاده دوست داشتنی و جالب واسم و واسمون پیش اومده. قبل از بیام امریکا به مامانم می گفتم رفتم اونجا می گردم "تری" رو پیدا می کنم. وقتی اومدم هم با اطلاعات نسبتا کمم سعی کردم اما نشد و فهمیدم پیش از من بقیه هم از همین تلاش ها کرده بودند اما چیزی دستگیرشون نشده بود. بلاخره دو روز پیش خبردار شدم یکی دیگه از دختر دایی هام از طریق نت با تری تماس داشته. خودش گشته و بعد از حدود 27 سال خانواده پدریش رو پیدا کرده. فوق العاده خوشحال شدم و البته همه ذوق کردیم. من و اون توو بچگی هم بازی بودیم، اما وقتی خیلی کوچیک بود بعد از جدایی پدر و مادرش از پیش ما میره، منم که برمی گردم ایران. حالا اون با وجودی که اسم فامیلش رو سال ها پیش مادرش تغییر داده بود گشته بود و یک نفر به همون فامیلی تووی نت پیدا می کنه. وقتی با دختر عموش تماس می گیره خیال می کرده اون خواهرش است و بعد میفهمه دختر عمو اش است. حالا همین چند روزه قرار بیاد و با همه آشنا بشه. از اینکه بعد از این همه سال قرار ببنمش خیلی خیلی خوشحالم. همیشه حس خاصی بهش داشتم از خیلی خیلی سال پیش، امیدوارم حسم درست باشه.

از وقتی قرار شده بعد از این سال های دور دخترداییم رو دوباره ببینم با خودم فکر می کنم یعنی یک روزی می خواهد چنین اتفاقی با برسا بیوفته! حتی نمی تونم تصور کنم چطوری ممکن باشه و بشه.  به هر حال هفته ی فوق العاده پرباری بود، حتی به نظر میرسه دو تا جریان دیگه هم داره جور میشه. امیدوارم هر چی میشه خوب پیش بره.

این جک رو امروز توو آف هام دیدم و حسابی باحال بود:)))) 

یارو میره امریکا بهش میگن:"اسمت چیه؟"

میگه:"SUN OF GOD BETWEEN TWO WATER OF ORIGINAL"

میگن:" یعنی چی؟"

میگه:"شمس الله میاندوآبی اصل"