*** در مسیر زندگی ***

بی سر زمین تر از باد*** سابق***
 
Christmas Eve
ساعت ۱٢:۱٦ ‎ق.ظ روز پنجشنبه ٥ دی ۱۳۸٧  

اینجا کریسمس اییو است. بیرون روی زمین، همه جا سفید و حسابی برفی است. هوا ابری است و با بارونی ملایم. توو خونه ها تمیز و پر از زرق و برق و درخت آراسته و کادوها زیرش. آهنگ های مخصوص این زمان از رادیو داره پخش میشه. بعضیاشون که معمولا قدیمی ترند، قشنگ هستن و دوستشون دارم.

من، هیچ حس خاصی ندارم. هیچی. نه شادم، نه غمگین. نه هیجانی دارم، نه هیچ چیز دیگه ای. حتی پریروز که برای خریدن یک سری کادو برای این و اون رفتم بیرون هوس نکردم یک لباس تازه واسه خودم بگیرم. هیچ. شاید اولین بار در طول تاریخ فروشگاه ها باشه که چند روز قبل از سال نو، کلی قیمت های تخفیف خورده روی جنس ها بود! وضع اقتصادی مردم حسابی خراب است. اگر می خواستی خرید کنی، با بهترین قیمت ها می تونستی. اما کلا حس خاصی در من نبود. نیست. اگر برای من جشن سال نو معنی داشته باشه، نوروز است، که اونم اینجا صفای اصلیش رو نداره و خیلی ازش نمیشه چشید!

امروز چیز کوچیکی از آلمان واسه مامان تعریف کردم. بهم گفت: تو آلمان بیشتر وطنت است تا ایران. دلت برای اونجا تنگ شده اما ایران! به فکر فرو رفتم و گفتم، وطن؟ نه، هیچ جا وطن من نیست. برای ما وطنی نمونده. اما اگر بنا به انتخاب بود، آلمان رو برای زندگی قبول می کردم. به خصوص اگر بنا بود، فرزندی می داشتم و بزرگش می کردم. اما بهش نگفتم احساسی نیست. هیچ حسی. خودم خوب می دونم چرا. سرکوب. چون اگر به احساساتم اجازه بدهم رخ نشون بدهند..

حالا اومدم اینجا توو اتاق دراز کشیدم و دارم چیز می نویسم. دلم می خواهد بخوابم. تا چند ساعت دیگه باقی مهمونا میان و مجبورم پاشم برم توو سالن. حالش نیس! فعلا که میشه وقت آرامشم رو باید غنیمت بدونم.