*** در مسیر زندگی ***

بی سر زمین تر از باد*** سابق***
 
سیاوش جاودان
ساعت ۱٠:٤٦ ‎ق.ظ روز پنجشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۸  

حیرت انگیز است! منظورم این است که برای خودم، حیرت انگیز است. من کلا تاریخ ها رو از وقتی اومدم امریکا اشتباه می کنم. بعید است که اصولا حتی به فکر یک تاریخی باشم و دقیقا همون روز متوجه تاریخش بشم. ولی حالا، توو ایران هشت بهمن است و من اصلا هیچ در روزهای گذشته به یادش نبودم و اصولا یادم نبود که توو این تاریخ سیاوش عزیز برای همیشه در دماوند به خواب فرو رفت! 

اما امشب یعنی الان که سه صبح است، از نیمه شب هیچ خواب به چشمم نیومد و هی به سیاوش فکر کردم، به این که اون لحظات آخر رو چطور سپری کرد؟ که واقعا چی به سرش اومد؟! آیا در اثر سقوط در آبشار یخی دماوند ضربه مغزی شد و بی هوش بعد.. یا افتاد پایین و زنده و به هوش بود و با توجه به مقاوت بسیارش مدت ها_ساعت ها یا نمی دونم روزهایی_ زنده بود و در انتظار! یا ... هیچ به مغزم نمی اومد. فقط یک دفعه بعد از دو سه ساعت اندیشیدن به سیاوش و مرور خاطراتم با او، متوجه شدم که گویا امروز هشتم بهمن و سالگرد فراق ابدی او از ما بود! واقعا حیرت انگیز نیست؟! درست باید در همین روز هر سال بدون هیچ اشاره یا یادآوری از طرف کسی، به سیاوش فکر کنم و بعد باقی قضایا!!! خیلی عجیب است. نمی دونم چرا. اما شاید خیلی هم دنبال چرایی این موضوع نیستم. به هر حال سیاوش دوست عزیز و نازنینی بود. خیلی زیاد. آدم های کمی توو زندگی من بودند که مصاحبتشون به راستی لذتبخش بود و خواستنی بخصوص که خودشون هم خیلی خیلی نازنین باشند. سیاوش یکی از آن ها بود، نبودنش تا زنده ام هرگز برام بی تفاوت نخواهد شد.

رشته ای که سیاوش را با من مربوط می کرد البته از نظر ظاهری شاید، چند سالیست که بریده شده. و حالا سیاوش تصور می کنم رفیقمون سعی داره این اتفاق تازه رو از من مخفی نگه داره، شاید کمی عجیب باشه اما کمی گیجم، البته برای بیماری و بی خوابیمم هست اما، اما هیچی فقط کاش نهایت خوشبختی و شادی عمیق و ماندگار را براش به ارمغان بیاره. گاهی با خودم فکر کرده بودم اگر تو بودی شاید همه چیز اینطوری پیش نمی رفت که رفت. شاید بودنت و به خصوص اگر اومده بودی، باعث می شد رفیقمون جور دیگه بی اندیشه و وقایع متفاوت می شد! حالا که گذشت. تو جونت رو از دست دادی و ما هم رویایی بی ابتدا را. 

گذشت زمان داغ هایی بر دل کاشته که آرزوی محال بازگشت به گذشته های دور بر دل ذوق ذوق می کنه! آرزوی یک لحظه بی فکر شدن، یک لحظه صاف و سفید شدن! می دونی چی می خواهم بگم نه؟ امشب که ساعت ها توو رختخواب قلت زدم، به یاد مامانت افتادم سیاوش، که نمی تونست بخوابه و می گفت:"دل، گپ زنده!" خدا بهش سلامتی بده، خیلی دوست داشتنی است. سیاوش کلا همه خانواده ات دوست داشتنی هستند، می دونستی نظرم این ه؟ می دونی سیاوش، حتی اون هایی که ضدحال زدند هم دوستشون دارم، یک جورایی هیچ کدومشون از سر خباثت بدی نکردند، فقط بی تعارف راجع به اون "کی" بزرگه نظرم این نیست، اون تنها خباثت دار خونه اتون بود، منظورم ها ها ِ!

به هر حال رفیق بازم فقط توو سرم می آید که رفتی و ما آدمکا رو جا گذاشتی. دلم برات تنگ شده، و زندگیis becoming real shit, still I belive life is beautiful, but it is shit, A real one. I am happy for you, you did what you wanted

Bye bye my friend I missed everything, every single part of happy life