*** در مسیر زندگی ***

بی سر زمین تر از باد*** سابق***
 
غريبی آشنا
ساعت ٧:٢٩ ‎ب.ظ روز دوشنبه ٧ آذر ۱۳۸٤  

هر بار که بی احترامی ميکنه و بد حرف ميزنه، دلم بيشتر براش ميسوزه، اصلا از حرفاش نميرنجم، ـ در حالی که در برخورد مشابه با يک آدم عادی کاملا متفاوت عمل می کنم ـ خوب ميدونم چشه و چه کمبودی اونو اينطور عاجز از رفتار مناسب کرده. زود و بيجهت عصبی ميشه. براش احساس ترحم ميکنم. از اين حس خودم ديگه حالم بهم ميخوره، دايما در برخورد با اينجور آدما اومده سراغم؛ نميدونم چرا هميشه هم واسه من پيش مياد!؟  ميدونم که مريض ه؛ تشنه محبتی ه که سالها ازش دريغ شده. اونچه که خواهانش ه يک نياز طبيعی برای همه ی انسانهاست، دقيقا به همين دليل ه که بيمار شده. روحش مريض ه. دردمند، تنها، نيازمند همدلی و درک شدن. لازم داره يکی بهش بگه ميفهممت، درکت ميکنم، دوست خواهم داشت، همه اين سالهای تنهايی ه احساسی و روحيت رو با هم جبران ميکنيم. آره خوب ميدونستم چی لازم داره، در همون يک ربع اول حرفاش اين ها رو فهميدم؛ اما خوب من چه کنم!؟ بنگاه مهر و محبت که نيستم. مطب هم نزدم که دائما اينجور مشکل دارا بيان سراغم.اصلا واسه همين اخلاقه لعنتيمه که نميخوام رشته ايی که مطمئنم توش موفقم رو دنبال کنم، تقاضای تغيير رشتم رو دادم. زندگيم رو قربانی چنين اشتباهی کردم، ديگه کافيمه، يک نفر ديگه ايی هم هست، دقيقا به همين دليل ديگه جايی برای شما نيست. همونطور که به خودش هم گفتم روحم ... / دقيقا دونستم چی احتياج داره و به دليل انسانيت ازش دريغ کردم ولو اينکه نفهميده باشه. به همين دليل که دونستم نيازش چيه اونچه که اصلا نياز نداشت بهش ارزنی داشتم. تا بره. برای هميشه هم بره. اين براش بهتر بود. اما براش دعا ميکنم خداوند آرامش بهش بده. اون سيگار لعنتی هم تنها کمکش!! به اون فقط اينه که زودتر بکشتش تا راحت! بشه. با همه اينها بازم دعاش ميکنم.