ساعت ۱۱:٥۸ ب.ظ روز چهارشنبه ۱۳ تیر ۱۳۸٦ |
هیچوقت دوستش نداشتم. یک فامیل سببی که برام اصلا جالب نبود. اگه خونشون میرفتم، وقتی خونه نبود خوشحال تر بودم. آدمی از خانواده ی سطح پایین فرهنگی که توی بچگی یتیم شده بود و این بی پدر بزرگ شدن تاثیر زیادی در عقده ها و کمبودهاش داشت. با زیباترین دخترهای این فامیل ازدواج کرده بود ـ دختری که عشاقش توی فامیل آشنا کم نبودند ـ این پسرک یک لا قبای سیه چرده، در اون زمان همه به حیرت شده بودند از این ازدواج و میگفتند، زبونش باعث شد دختر به این خوشگلی رو به چنگ آورد! هر وقت بهش فکر میکردم، می دیدم عجب اخلاق بد و خودخواه و حقه بازی. کلا چیز خوبی از این آدم تو سرم نمیومد اما به هر حال زنش نزدیک بود بهم و خواسته یا ناخواسته اون هم دور نبود. امروز با مقدمه ی خیلی خیلی کوتاهی در حد ۳ کلمه، خبردار شدم سه شب پیش نیمه شب سکته کرده و مرده. حدودا ۵۸ سالش بود. خبر مرگ کسی که از بچگیم میشناختمش، ولو دوستش نداشتم و آدم جالبی به نظرم نبود، برام شوکی بود! وقتی که فهمیدم مرد، فورا یاد زنش افتادم که چه زندگی رو باهاش سوخت و ساخت، حقیقا این زن مظهر تحملی بود برای خودش. و بعد دختراش، ناراحتشون شدم، میدونم که چقدر سخت است برای دختر از دست دادن پدرش. به خصوص که هنوز مجرد هستند و حامی احساساتشون پدر است. نمی دونم چرا برای مردی که همه ی عمرم هرگز دلم نخواسته بود ببینمش این همه نوشتم!! نه گمونم برای اون باشه، برای خاصیت مرگ است، هر چقدر ازش دم بزنم و به خودم بگم برام راز نیست و همه اش فرایندی زیستی است و صرفا پایان روند یک سیستم است که کم آورده و از رده خارج شده. اما باز هم وقتی یک قدم قابل لمس تر میشه، جای خالی اونی که تا دیروز توی صف کنارت ایستاده بود و حالا نیست، برات یک جوریه! و مرگ، انگار باز هم باهاش غریبه ام! دوستش نداشتم، اما اونم آدمی بود از نسل مردم سرزمینهایی که کمبودهای زندگی تربیت بیمار بهشون داده بودند، روانش آرام. |