*** در مسیر زندگی ***

بی سر زمین تر از باد*** سابق***
 
فعلا تا اول ژانويه
ساعت ۱۱:٢٧ ‎ب.ظ روز یکشنبه ٩ دی ۱۳۸٦  

شروع سال نو میلادی است. فعلا دقیق معلوم نیست برنامه ی فردامون چیه، ولی شب قرار بریم کازینو. چند هفته پیش برای بار اول توو یک جمع جدی پوکر بازی کردم، البته بازی اونجا دوستانه است و امتیازی. ۱۷ نفر اول بهشون امتیاز تعلق میگیره، من شونزدهم شدم. هفته ی پیش توو هر دو تا ست بازی کردم، بار اول هفتم شدم ست بعدی چهارم. در همین سه بازیم اینقدر امتیاز آوردم که وارد فینالیست های فصل شدم! ادعامم میشه که بازی کن نیستم، چون هنوز یک سری از روول های بازی رو هم بلد نیستم.

توو این چند دفعه بازی کردن تجربه های جالبی در مورد این بازی کسب کردم، یکی اینکه باید صبور بود ـ که همه میگن من اونجا فوق العاده ام!! ـ دیگه اینکه نوع بازی کردن طرف های سر میزت رو بشناسی ـ تو این یکی خودم ادعام میشه که روانشناسیم خیلی خوبه! ـ بعدشم اینکه باید خوش شانس بود که ظاهرا من تا حالا بودم.

وقتی می بری و می بینی آشناهات همه یک جورایی به بقیه میگن اینو می بینی باره دوم است داره بازی می کنه و اینطوره، فلانیه منه! خوب احتمالا آدم باید خوش به حالش بشه. منم بدم نیومد اما بیشتر از این حرف ها حس پيروز بودن احساس باحالی به آدم میده. اما راستش یک چیزی رو اینجا دوست ندارم و اونم دقیقا همین احساس است. این احساس به خودی خود خیلی هم خوب است اما چیزی که هست تا بازی می کنی برای سرگرمی و نه با پول این جریان اوکیه اما کاش فقط تا اینجا بود، خواسته یا ناخواسته این حس میاد سراغت که حالا که این همه امتیازات برای موفقیت توو این بازی داری بریم کازینو و بازی کن! و این دقیقا همون چیزیه که توو سر من فلاش خطر رو واسم روشن می کنه. با خودم میگم همه ی قماربازها هم از این خیال ها کردن اولش! و این همون چیزیه که سعی دارم جلو خودم رو بگیرم تا سراغم نیاد، اما پیشاپيش شکست خودم رو اعلام می کنم. وقتی همه ل فک و فامیلت و دوست و آشنا اینجا عشقشون پوکر است و لااقل هفته ای دو بار پای میزند و تو هم به هزار و یک دلیل فک و فامیلت رو فوق العاده دوست داری و از باهاشون بودن خوشت میاد، و اونوقت اون حس پیروزی رو هم تجربه کردی، دیگه اراده ی تفریح طلب من با شجاعت و صداقت تمام اعلام می کنه، خدا به دادت برسه که کیه حالت گرفته بشه که این همه باختی! ولی کاش اینطوری نشه خاطرمان مکدر مباد! ـ هی راه به راه قصه لیلاج رو واسه خودم گوشزد می کنم اما کو گوش شنوا!!! :))

بلاخره خواستم یک چیزی اینجا نوشته باشم و اینم شد یک چیز!

مریم و فریبای عزیزم تولدتون مبارک. امیدوارم آغاز دهه ی تازه ی زندگی هر دوتون شروع بهترین لحظات و به یاد ماندنی ترین خاطرات براتون باشه. از داشتن دوستان نازنینی مثل شما بسیار بسیار به خودم می بالم. عمرتون طولانی و روزگارتون به شادی و سلامت.

پ.ن. امشب خوب بردم.