*** در مسیر زندگی ***

بی سر زمین تر از باد*** سابق***
 
 
ساعت ٧:۳٤ ‎ق.ظ روز یکشنبه ۱٩ اسفند ۱۳۸٦  

 تک‌گویی واژن‌ها

"‌شرط می‌بندم نگرانی. من هم نگرانم. اصلاً به خاطر همین شروع به نوشتن این قطعه کردم. من نگران این بودم که راجع به واژن چه فکر می‌کنیم. از آن بیشتر نگران که به آن فکر نمی‌کنیم. من نگران واژن خودم بودم. در حقیقت به مفهوم واژن‌هایمان - به یک اجتماع، یک فرهنگ از واژن‌ها- فکر می‌کردم. رمز و راز و سیاهی آن‌ها را دربر گرفته. مثل مثلث برمودا. هیچکس هیچوقت از آنجا برنگشته و به ما گزارشی نداده."

نمایشنامه "‌تک گویی واژن‌ها‌" نوشته "‌ایو انسلر" - که برای اولین بار در سال ۱۹۹۶ روی پرده نمایش رفت - با این جملات شروع می‌شوند. وی ادامه می‌دهد: "‌اولش حتی پیدا کردن جای واژن هم راحت نیست. زنان هفته‌ها، ماه‌ها، و حتی سال‌ها رو بدون دیدن واژن‌هایشان سر می‌کنند. من با یک زن تاجر که به من گفت سرش برای دیدن واژنش خیلی شلوغ است مصاحبه کردم. به گفته او پیدا کردن واژن و دیدنش کار یک روز کامل است که در زندگی او وقتی برایش نبود.

برای نوشتن نمایشنامه‌اش که به تک‌گویی واژن‌ها معروف شد انسلر با بیش از دویست زن مصاحبه کرد، پیر، جوان، مجرد،‌ متاهل، لزبین، دانشجو،‌ کارگر جنسی، مکزیکی،‌ آسیایی،‌ یهودی و‌... زنان در ابتدا خجالت می‌کشیدند، اما وقتی شروع کردند دیگر نمی‌شد جلویشان را گرفت. زنان عاشق این بودند که از واژنشان حرف بزنند. شاید به خاطر اینکه هیچوقت هیچکس در مورد واژنشان چیزی نپرسیده بود.

نمایشنامه را انسلر در سال ۱۹۹۶ به روی پرده برد که خیلی زود راهش را به برادوی باز کرد و تنها دوسال از نمایشش گذشته بود که شبکه تلوزیونی HBO نسخه تلوزیونی اش را به نمایش گذاشت و در همین سال بود که انسلر قدم بعدی‌اش را برای زنان با تاسیس سازمان غیردولتی V-Day برداشت. سازمان وی توانست ۵۰ میلیون دلار از طریق نمایش تک‌گویی واژن‌ها برای کمک به گروه‌های محلی‌ای که برعلیه خشونت خانگی علیه زنان فعالیت می‌کردند، ‌جمع کند.

نمایشنامه از چند بخش تشکیل شده. بخش‌هایی که درآن زنان از واژنشان و قصه‌های مرتبط به آن می‌گویند. از رابطه‌شان با این بخش ممنوعه بدن،‌ ازاینکه چطور واژنشان را شناختند و چطور یاد گرفتند از آن متنفر شوند، فراموشش کنند،‌ یا دوستش داشته باشند. در نسخه اولیه خود ایو انسلر تمام بخش‌ها را می‌خواند و اجرا می‌کرد اما در نسخه‌های جدیدتر هر قصه از زبان زنی و با بازی جدای بازیگران اجرا می‌شود. مطلبی که قرار است یادآوری شود این‌ است که واژن تنها بخشی از اعضای بدن یک انسان، ‌یک زن است. مانند دست، مانند سر، و چرا باید در تمام فرهنگ‌ها صحبت از واژن به عنوان زنانه‌ترین بخش بدن یک زن، صحبت از امر ممنوع باشد و چرا ما هنوز نمی‌توانیم آنطور که دست و پایمان را با اسم خطاب می‌کنیم اسم این عضو بدن را بگوییم. برخی از تک خوانی‌های این نمایشنامه شامل این بخش‌هاست:

من دوازده ساله بودم که مادرم مرا دعوا کرد (‌بخشی که در آن گروه زن‌ها باهم از تجربه اولین قاعدگی‌شان می گویند.)


واژن عصبانی من (‌که در آن زنی از وسایلی که آنها را دشمن واژنش می‌خواند- مانند تمپان- سخن می‌گوید.)

واژن من،‌ دهکده من (‌که نوشته‌ای است از زبان یک زن بوسنیایی که مورد تجاوز هشت مرد در هنگام تصرف روستایش قرار گرفته)

زنی که عاشق شاد کردن واژن‌هاست (‌که در آن زنی به عنوان سرویس دهنده خدمات جنسی به همجنسان خودش، از عشقش به واژن بقیه زن‌ها و نیز حالات مختلف زنان هنگام عشق‌بازی سخن می‌گوید)

چون او دلش می‌خواست به آن نگاه کند (‌داستان زنی است که از واژن خودش متنفر است اما مردی که عاشقانه واژن او را می‌خواسته و آن را ستایش می‌کرده، نظرش را نسبت به واژنش تغییر داده)

دامن کوتاه من (‌که در آن زنی از تمام علاقه‌اش به دامن کوتاهش و اینکه این دامن را فقط برای خودش می‌پوشد و هیچ مردی حق ندارد به او نگاه کند صحبت می‌کند)

من در آن اتاق بودم (‌بخشی از زبان نویسنده – ایو انسلر- و خاطره وی هنگام به دنیا آمدن نوه‌اش است.)

هر سال یک تک‌خوانی تازه با توجه به وضعیت زنان در اطراف و اکناف جهان به این نمایشنامه اضافه می‌شود. برای مثال بخش "برقع" که به وضعیت زنان افغان در زمان طالبان می‌پردازد به تازگی به این نمایش اضافه شده است. این نمایشنامه معمولاً در فوریه و مارچ روی صحنه می‌رود و معمولاً برگزار کنندگان این نمایش با توجه به همخوانی روز ولنتاین در چهاردهم فوریه با کلمه وی در ابتدای کلمه واژن (Vagina) سعی دارند که افکار عمومی را نسبت به افزایش خشونت خانگی علیه زنان جلب کنند.

***

 

نمایشنامه را در سالن تاتر شهر دیدم با همراهی که ایرانی بود و زن نبود. هردویمان بزرگ شده سال‌های بعد از انقلاب ایران بودیم. بزرگ شده در یک فضا و یک زمان . گیرم که در دو منطقه جغرافیایی متفاوت.

چراغ‌ها که خاموش شد، بازیگران از بین تماشاچیان بلند شدند. برخلاف معمول از پشت پرده روی صحنه نرفتند. مثل ما، ‌بقیه زنان، بودند و از جنس خودمان از بین خودمان و آشنا با دردهای ما.

زنی از واژنش که هرگز وقت نداشت که ببیندش حرف زد، ‌از زن موفقی در بازار که هرگز ارگاسم نشده و نمی‌خواهد بداند که زنان ساده دور و برش از چه حرف می‌زنند. زن هفتاد ساله‌ای از قصه شرمساری روزگار جوانی‌اش گفت و از کشتن هوسش در تمام این سال‌ها. از اینکه چرا مردی در یک شب به او خندید و او را برای همیشه از مردان راند.

زنی از دامن کوتاهش گفت. اینکه همه خیابان را قلمرو خودش می‌داند و کسی حق ندارد دامن کوتاه او را دعوت‌نامه‌ای برای هماغوشی بخواند. گفت که از دیدن پاهای برهنه‌اش زیر نور آفتاب لذت می‌برد. از اینکه می‌داند واژنش آن زیر، مالک همه دنیاست، غرق در شادی می‌شود. زنی بوسنیایی از دهکده‌اش گفت قبل و بعد از تعرض صرب‌ها و از واژنش گفت، قبل و بعد از تجاوز توسط هشت مرد غریبه. از اینکه او می‌خواست دهکده‌اش را حفظ کند اما نتوانست. اشک ریخت و تماشاچیان هم با او اشک ریختند.

زنی از کار دومش گفت. از وقتی لباس‌های یک وکیل موفق را از تن بیرون می‌کند و درخانه به زنان دیگر خدمات جنسی می‌دهد‌، ‌از اینکه چطور این زنان باعث شدند که واژن خودش را دوست داشته باشد. زنی دیگر از این گلایه کرد که چرا ما نمی‌توانیم اسم اندام بدن خود را بگویم؟ چه فرقی است بین دست من و چشم من با واژنم؟ چرا می‌توانم یکی را بلند بگویم اما برای نامیدن دیگری، هزار بیراه بروم یا نامی بی‌معنی را پیدا کنم یا فقط بگویم "آن"؟

زنان حرف می‌زدند، می‌خواندند، گریه می‌کردند و کل شادی می‌کشیدند اما این خنده و گریه و صحبت برای من همان نبود که برای همراهم بود. آنی نبود که برای همکار و همکلاسم بود. من در تک تک این سخنان در تک تک این تک‌خوانی‌ها، خودم را می‌دیدم.

خودم را می‌دیدم که هنوز یکی از اعضای بدنم بی‌اسم است. هنوز حتی وقتی با مادرم راجع به بدنم حرف می‌زنم می‌گویم آنجایم! خودم را می‌دیدم و زنان سرزمینم را که کوچکترین رنگ در لباسشان، تعیبر به دعوت از غریبه‌ها می‌شود. پوشیدن دامن کوتاه و خیابان را قلمرو واژنم خواندن که اصلاً در هیچ جای این دنیا نمی‌توان گنجاند. دامن که خوب است، کفش من هم دعوتنامه‌ای است برای مردان غریبه.

خودم را می‌دیدم. زنان سرزمینم را می‌دیدم که تا زمان مرگ، معنی لذت جنسی را نمی‌فهمند. واژنشان را هرگز ندیده‌اند و از خودشان در زمان تنهایی هم خجالت می‌کشند. دیدن بدنشان را هم گناه می‌دانند، چه برسد به لمس آن و شناختش.

صدای زن بازیگر، وقتی عکس‌العملهای زنان مشتری‌اش را هنگام هماغوشی شرح می‌داد در یک گوشم بود و زنی که در هنگام درد و لذت بنا به خواست همسرش، اجازه نداشت صدایی از خود بروز دهد، در گوش دیگرم. همسر مرد، باور داشت زنان هرزه‌اند که لذت می‌برند و دنیا را در لذتشان شریک می‌کنند. هماغوشی بزرگترین عذاب این زن بود.

همراهم از من پرسید که بغضم برای چیست و چرا اشک می‌ریزم؟ گفتم تو که با من آنجا بزرگ شدی. تو دیگر چرا. بعد یادم آمد که ما متعلق به یک جامعه بودیم و نبودیم. یادم آمد مردانگی او اگر در رابطه با زنان بود و شناخت بدنهاشان، زنانگی من در نشناختن بود. در ندانستن بود. در بی‌نامی بود. در بی‌صدایی بود.

بی صدا به این فکر می‌کردم که اگر زنان سرزمین من بخواهند این نمایشنامه را بنویسند آن را چطور خواهند نوشت؟ چطور باید تجربیات و بی‌تجربگی همه این سال‌ها را روی کاغذ آورد و برای بقیه ثبتشان کرد. زنان سرزمین من هم هنوز واژنشان بی‌نام است و هنوز نمی‌دانند که چطور باید بدنشان را بشناسند و مهم‌تر از آن واژنشان را دوست داشته باشند. باید نوشت. باید خاطره‌ها را ثبت کرد. باید اجازه دهیم واژن‌هایمان سخن بگویند. باید بشناسیمشان و آن‌ها را به بقیه هم بشناسانیم. راهی به جز نوشتن نیست. به جز حرف زدن و ثبت کردن. اگر قرار باشد واژن دختر من، دختر تو اسم داشته باشد اگر قرار باشد دختر من، دختر تو نترسد از اولین قاعدگی‌اش، اگر قرار باشد دختر من، دختر تو از زن بودنش لذت ببرد، من و تو باید شروع کنیم. باید ثبت کنیم و باید بنویسم.
از زنانگی‌مان بنویسیم.

 

**برگرفته از سایت رادیو زمانه