*** در مسیر زندگی ***

بی سر زمین تر از باد*** سابق***
 
یک روز بارونی
ساعت ۱٠:٠٠ ‎ب.ظ روز دوشنبه ٩ اردیبهشت ۱۳۸٧  

نشستم توو کتاب خونه. هوا بارونی و نسبتا سرد است. نمی دونم نیم مایل راه بوده یا بیشتر که پیاده تا اینجا اومدم. توو مسیر درختای کنار خیابون خیلیشون پر شکوفه بودند.
اولین بار است که به این کتاب خونه میام. اینجا شهر قدیمی است که نسبتا بزرگ نیست و کتابخونه اش هم طبیعتا مثل کتابخونه های خیلی مدرن نیست. کتابخونه شهری که سابقا در آلمان در اون اقامت داشتم مدرن ترین کتابخونه اون کشور بود که یکی دو سالی از ساختش می گذشت٬ حسابی خوشگل بود. میشد کامپیوترت رو ببری اونجا از اینترنتش استفاده کنی اما اینجا این کار ممکن نیست و فقط میشه با کامپیوترهای خودشون به مدت یک ساعت کار کرد. اینترنت خونه دچار مشکل شده و دسترسی به نت ندارم و نمی دونم تا کی اینطور می مونه! بعد از چندین روز توو این هوا اومدم اینجا و حتی نمیشه به مسنجر وصل شد. به هر حال خواستم یک چیزی گفته باشم که بعضی دوستان که اون بار شاکی شده بودند بدونند من هنوز زنده ام. توو وضعیت جالبی نیستم و منتظرم این اوضاع بگذرد. زندگی گاهی آدم رو به وضعی دچار می کند که اگر بخوای عاقل! باشی٬ باید اصولت رو زیر پا بگذاری! وگرنه میشی یک آدم با اصول که کلی چیزهای منفی رو باید تحمل کند چه از درون خودش و چه از طرف اطرافیانش. امیدوارم دفعه ی بعدی بتونم اینجا چیزای بهتری تایپ کنم.

 

پ.ن. مریم و محسن عزیز جشن ازدواجتون رو بهتون تبریک میگم و آرزو می کنم سال های بسیاری به شادی و رضایت کامل در کنار هم بگذرونید. صمیمانه آرزو می کردم که می تونستم در این روز فراموش نشدنی کنارتون باشم اما متاسفانه این امکان برام نیست.