ساعت ٧:٢٠ ب.ظ روز سهشنبه ۱٧ شهریور ۱۳۸۸ |
این روزها خیلی سر حال نیستم، سعی می کنم کمتر به مسائل پوچی که قبلا بیشتر سرم رو باهاشون گرم می کردم بپردازم، از جمله سیاست و بحث های قلمبه سلمبه! مسخره است می دونم، اما حوصله توضیح ندارم، هر کس مخالف این نظر است مسئله خودش است. به نظرم حرف از این چیزها مال دو دسته است، یکی اونی که ازش داره سود می بره و منبع درآمدش است که خوب به نوعی شغلش است حالا گیریم dirty job تا اونجا که به من مربوط است، منو سنن. عده ی دیگر هم فقط با این مثال سر و ته حرف رو هم میارم، هنوز گشنگی نکشیدند که عاشقی یادشون بره. آره خلاصه اینجوریاست یک چیز دیگه خیلی حساس شدم، مثلا معمولا معتقدم کامنتیگ بلاگی که برای نوشتن عموم باز است مال خواننده هاست و من نویسنده تا جایی که کلمه ی رکیک یا توهینی تووش ندیدم حق ندارم چیزی بگم، اما حساس شدم و علارغم میل باطنیم دلم می خواهد به یک کامنت گزار گرامی که از اولین کامنتش باهاش مشکل داشتم اما چیزی نمی گفتم بگم، جدا خیلی غیرقابل تحملی ال جان، همیشه بی ربط واسه خودت کامنت می نویسی اما خوب دیگر تحمل ندارم.، بازم بیا حرف های بیشتر بی ربط و بی سر و تهت را بنویس اما دیگر وارد حیطه پیشداوری و قضاوت از چیزی که خبر نداری نشو. باریکلا پسر دیگه چی، دیگه اینکه خیلی این هوای ابری ضد حال است و منم خیلی خسته از این گرفتاری های لوس تکراری دل زننده! یک دنیا حرف هست که دوست دارم با دو دنیا سکوت ساکتشون کنم چقدر دلم یک دوست همراه، همدل و همفکر می خواهد، دور و بر خودم. ز بی کسی طلب یار می کند حافظ چه مفلسی که طلبکار گنج قارون است |