ساعت ۳:۳٠ ق.ظ روز چهارشنبه ٢٠ آبان ۱۳۸۸ |
برای بار چندم گریستم. برای بار چندم در اثر یک خبر، یک موضوغ مشابه اشک هام بی اختیار سرازیر شدند. شکسته شدن دیوار برلین! آره، خبر همین بود. بار اول بیست سال پیش بود، وقتی صحنه ی خراب کردن دیوار توسط مردم را در خبرهای ایران دیدم، حیرت و هیجان زده شدم، به وجد آمدم، یادم نیست اما بعید نیست که اشکم بی صدا و بی اجازه سرزیر کرده بود. امشب با گوش دادن به خبری از فروپاشی دیوار برلین در آن زمان باز هم اشک هایی فرو ریختند. اشک هایی از سر شوق اما نه فقط شوق معمولی؛ یک شوق خاص و معنادار، عمیق. شوقی از سر عشق، عشق به آزادی. عشقی که در درون من و با من عجین است. عشق به یک نیاز انسانی، انسانی فرای دیوارها و زنجیرها، انسانی در ذات متعلق به فضای باز طبیعت و در وجه ی خاص، انسانی با درک ارزش آزادی، انسانی که بدون آزادی زندگی برایش کاملا بی مفهوم است. روزی که دیوار برلین را برچیدند، نه آلمانی ها را به طور اخص دوست می داشتم و نه دید مثبتی به آن مردمان داشتم، و لابد مثل بیشتر آدم های ندید بدید دنیا از هیتلر شنیده بودم و در دل تمامی آلمانی ها را نژادپرستان کثیف! می دانستم یا لااقل بدون اینکه بدانم حس خوبی به آنها نداشتم. گرچه سال ها بعد در همان کشور زندگی کردم و به برلین سفر کردم و دیدم آسمان آنجا هم آبی است، آبی تر از آسمان دودگرفته ی تهران عزیزم و مردمانش به همان خوبی مردمان دیگر جاهای دنیا و البته بسیار بافرهنگ. اما آن روز که دیوار فرو ریخت و اشک های من هم، تنها شوق عشق به آزادی بود که مرا احساساتی کرد، همانطور که امروز بعد از سال ها. به امید روزی که تمامی دیوارهای جهل و زشتی مردمان کوته اندیش و اهریمنی فرو ریزد و آزادی در سراسر جهان پرهای سفیدش را بگشاید، و مردم ایران عزیز هم در هوای خوش و مطبوع آزادی نفس بکشند و زندگی واقعی را تجربه کنند. زندگی که لااقل سی سال است در ایران سراغی از آن نیست. |