ساعت دوازده و نیم، شب یا چه می دونم،نیم بامداد است. روی تخت دراز کشیدم و دارم آرشیو گیس طلا رو می خونم و آهنگ جدایی کار فرزانه به معرفی عشقم، توو گوشم برای بار Nم داره می خونه، چه ملودی زیبایی؛ سرم با دیوار ده سانتی بیشتر فاصله نداره. یک دفعه حرکت چیز کوچیکی روو دیوار و نزدیک صورتم حس می کنم، نگاه می ندازم، یک عنکبوت کرِم رنگ سه چهار میلی متری ه.
خنده ی تلخی می آید توو سرم و با خودم می اندیشم، انگاری تووی قبرم که جای یار، عنکبوت بربالینم سر می زنه! هه!
بزن تا سیم آخر، آی جدایی هلاکم کن از این درد جدایی (آره خدایی!)