*** در مسیر زندگی ***

بی سر زمین تر از باد*** سابق***
 
قربون حکمتت خدا جون
ساعت ٩:٤٩ ‎ب.ظ روز یکشنبه ٢٠ شهریور ۱۳۸٤  
که چی، چهار چنگولی چسبیدم به این زندگی _حالا هر زندگی_ کلا به زندگی، هیچ جورم رضایت نمیدم ، همچین که انگار دارم چه گلی می کارم!!!
جدا نمیدونم واسه چی اینطور بهش آویزون شدم و ول کنش نیستم !!؟
آره، قشنگی ها هستن، هنر، زیبایی، طبیعت_آه،طبیعت، این عشق و ناجی همیشگی من_
و خیلی چیزای خوب دیگه که الان یادم نیست، حالا نگی خدا رو یادت رفته، نه یادم هست،
اما بحث من اصلا اینا نیست؛ من میگم وقتی وجود یک نفر مفید نیست، بود و نبودش سودی واسه هستی نداره، چرا اصلا باید باشه. حتی اونی که خودم میخوام هم نمیتونم باشم.
دیگه واسه چی ول کنش نیستم نمی فهمم، گمونم از بز دلیم باشه؛ اما من همیشه با دل و جرات بودم، ولی خوب شاید اینجا رو کم آوردم.
به هر حال نمیدونم چرا ؟!!


باز فردا، پس فردا حالم خوب میشه، نباید جدی بگیرمش.
نمی دونم چرا بعد این همه سال هنوز به این اخلاقام عادت نکردم؟!
خودمونیما؛ من چقدر نمیدونم.